#مسافر_پارت_103


سرمو به نشونه تایید کج کردم ...حاج رضا ماشینو جلوی برج نگه داشت و گفت:

-هر چی خواستی بهم بگو

زیره لب چشمی گفتم و پیاده شدم لیلی جون هم میخواست باهام بیاد ولی با حرفی که حاج رضا زد که نفهمیدم چی گفت،سره جاش میخکوب شد

از آسانسور اومدم بیرون،کلید و تو در چرخوندم و درو باز کردم.یه راست رفتم تو اتاقم نامه هنوزم رو تخت بود...

با دیدنش بدون اینکه خودم بخوام اشکام سرازیر شد

رفتم جلوی آینه و یه تاپ و شلوارک مشکی پوشیدم دیگه برام مهم نبود چی بپوشم چجوری بپوشم،آرایش کنم یا نکنم اصلاً مهم نبود چون کسی که براش این کارا رو میکردم دیگه کنارم نبود...

خودموانداختم رو تخت و زار زدم به عکسایی که شب عروسی باهم گرفتیم نگاه کردم ...چقدر دنیا بی رحم بود...دنیای لعنتی هم بهم حسودی کرد،پیراهن آرتانو از تو کمد لباساش برداشتم و محکم تو بغلم فشارش دادم ...بوی عطرش منو تا مرز جنون میرسوند.با فریاد گفتم:

-خیلی بی معرفتی آرتان خیلی ...چطور تونستی منو تنها بذاری و بری؟چطوری دوری تو تحمل کنم؟در و دیوار این خونه دارن منو میخورن میفهمی؟بدون تو هیچم چرا چرا فقط ما باید از هم جدا میشدیم مگه چه گناهی به درگاهت کردیم خــــدا

جیغ میزدم و اسم آرتانو میاورد م اینقد گریه کرده و بودم و تو سرو صورت خودم زدم که دیگه متوجه چیزی نشدم...

*****

آروم لای چشمو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم...با صدای تحلیل رفته رو به لیلی جون گفتم:

-مامان؟

هراسون بهم نگاه کرد و گفت:

-جانم؟الهی فدای مامان گفتنت بشم

لبخند تلخی زدم و رو به پنجره گفتم:

-الان کجاییم؟

موهامو زد داخل و گفت:

-بیمارستان الان یه هفته س که خوابی مادر

آروم چشامو بستم به دنبال این حرف لیلی جون آیدا اومد داخل اتاق و رو به لیلی جون گفت:

-بهوش اومد خاله؟

-آره عزیزم

آیدا هم باعجله گفت :

پس من میرم به حاج رضا بگم

و از اتاق خارج شد هنوز نای صحبت کردن نداشتم لیلی جون هم گذاشت به حال خودم باشم طولی نکشید که حاج رضا همراه یه پرستار اومد داخل اتاق،پرستار سرم تموم شده رو از دستم در آورد و گفت:

-میتونید برید

و به دنبال این حرف از اتاق خارج شد من آروم روی تخت نشستم و به کمک لیلی جون کفشامو پوشیدم ...تقه ای به در خورد و آیدا ،محمد،خاله مهناز و خاله طیبه با گل و شیرینی اومدن داخل با دیدن اونا لبخند به لبم نشست بعد از سلام و احوال پرسی آیدا گل و شیرینی رو گذاشت کنار تخت و زیرِ گوشم گفت:

-مبارکه مامان کوچولو

متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

-چــــی؟

دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:

-فردا با خاله آیدا میریم سونوگرافی تا بفهمیم این کوشولو چند وقتشه

ینی چی؟آیدا داشت چی میگفت؟وای خدای من ینی منو آرتان...؟

الان دقیقاً سه ماه از وقتی که فهمیدم بار دارم گذشته ،از اونشب به بعد لیلی جون هرشب پیشم بود بعضی وقتا هم حاج رضا میومد ولی اکثر مواقع بخاطر اینکه من راحت باشم خونه خودشون میموند.منم بخاطر این وروجک مجبور شدم این ترم از دانشگاه مرخصی بگیرم ...با بچه که نمیشه نشست سره کلاس!

دیگه خبری از آرتان نبود انگار آب شده و رفته تو زمین...

در به در همه جا رو گشتیم دیگه هیچ جایی نمونده بود که نرفته باشیم ولی نبود و این دوری بیشتر از قبل آزارم میداد.

نگاهی به ساعت انداختم و از رو تخت بلند شدم،از وقتی لیلی جون متوجه بارداریم شده همش میگه باید استراحت کنم

-ای بابا لنگ ظهر شد پس آیدا کدوم گوریه؟؟

رفتم جلوی میزآرایشم و رو صندلیش نشستم،البته تازه ساعت 8 بود این چند وقته خیلی عجول شده بودم چشمم که به عکس عروسی خودم و آرتان افتاد اشکام سرازیر شدن...

اینقد گریه کرده بودم و اسم آرتانو به زبون آورده بودم که حتی خودمم خسته شدم دیگه مطمئن بودم لیلی جون خونه نیست آخه هروقت که صدای گریه هامو میشنوه میاد و ازم میخواد که گریه نکنم همیشه میگه برای بچه ضرر داره...یهو یاد حرفای آرتان افتادم که اونشب تو ویلا بهم گفت:

-گریه نکن آندیا باور کن دونه دونه این اشکا آتیشم میزنه

صداش تو گوشم میپیچید،با پشت دست اشکامو پاک کردم وخودمو تو آینه نگاه کردم...از اون آندیای پرتحرک و سرزنده فقط یه مرده متحرک مونده ولی من باید بخاطر این بچه هم که شده زندگی کنم نمیخوام ادای زندگی کردنو درآرم من به آرتان مدیونم پس باید از ثمره ی عشمون محافظت کنم


romangram.com | @romangram_com