#مسافر_پارت_102

-من میام

حاج رضا مظلوم نگام کرد و گفت:

-ولی دخترم...

یه قطره اشک از چشمم چکید آهی کشیدم و گفتم:

-بابا اینو دیگه ازم منع نکنین

بغضمو قورت دادم و دنبال اون مرد که روپوش سفید تنش بود راه افتادم...رفتیم داخل یکی از اتاقا و اون مرد سفید پوش بهم گفت:

-آماده هستین خانوم؟

با سر حرفشو تایید کردم و به اشکام اجازه دادم سرازیر بشن..با یه حرکت تخت ریلی رو از توی اون کمد مکعبی شکل کشید بیرون...فقط خدا میدونه وقتی دستشو برد سمت زیپ تا چهره ی شخص مجهول رو برام مشخص کنه چی بهم گذشت...تموم ائمه رو قسم دادم که آرتان نباشه چشام و بسته بود که گفت :

-خانوم لطفاً نگاه کنید

آروم و باترس لای چشممو باز کردم...با دیدن چهره ای که رو بروم بود رو زمین زانو زدم و بلند بلند گریه میکردم جیغ میزدم و اسم آرتانو به زبون میاوردم

-خانوم خانوم آروم باشید این شخصو میشناسید؟

جیغ میزدم و میگفتم آرتان پزشک قانونی رو گذاشته بودم روسرم حاج رضا و محمد با شنیدن صدای زجه های من اومدن تو اتاق

حاج رضا اومد سمتم و مثل من رو زانو هاش نشست:





-آرتانه؟

دستامو حصار صورتم کردم و جیغ زدم...گریه کردم و جیغ زدم ...محمد به دیوار تکیه داد دستشو محکم زد به پیشونیش و گفت:

-یا علی

حاج رضا رفت سمت جنازه و با دیدنش گفت:

-خدایا صد هزار مرتبه شکر

محمد ماتش برده بود نمیدونست آرتانه یا نه آخه من گریه میکردم و حاج رضا خدا رو شکر میکرد دستشو از رو پیشونیش برداشت و رفت سمت حاج رضا:

-حاجی؟

حاج رضا بغلش کرد و گفت:

-خدا رو شکر که آرتان نیست

حاج رضا و محمد بعد از صحبت با اون مرد همراه من اومدن تو سالن من هنوز اشک میریختم نمیدونستم چرا...شاید بخاطر این بود که آرتان زنده س و اشک شوقه...شایدم دلیلش این بود که آرتان پیشم نیست...یه دفعه یادِ حرفایی که تو دلم میزدم افتادم ...خدا رو شکر کردم و نذر کردم در اولین فرصت برم پابوس امام رضا...

با پشت دست اشکامو پاک کردم و تو دلم گفتم:

-یا امام رضا هیچ مسلمونی رو بی خبر از عزیزاش نذار بی خبری خیلی سخته...خیلی!!!تا عمر دارم نوکرتم ...

جلوی لیلی جون و آیدا ایستادیم چشای هردوشون بارونی بود...جفتشونو باهم بغل کردم و گفتم:

-آرتان نبود

هر دوشون لبخند زدن و خدا رو شکر کردن.

همه مون خوشحال بودیم ولی یه غم بزرگی پشت چشامون خونه کرده و بود و یه حسی بهم میگفت به این زودیا محو نمیشه...

ار آیدا و محمد جدا شدیم قرار شد فردا راس ساعت 8 دوباره برین سراغ کارا...نگاهی به ساعتم انداختم 4:30 بود.از مسیر متوجه شدم که حاج رضا داره میره سمت خونه خودشون رو به لیلی جون گفتم:

-مامان من میخوام برم خونه خودم

لیلی جون که بخاطر حال پریشون من عقب نشسته بود دلداریم میداد بهم نگاه کرد و گفت:

-نه مادر

حاج رضا رو اشکای من خیلی حساس بود اگه یه قطره اشک میریختم دنیا رو به آتیش میکشید...امروزم که حسابی گریه کردم خدا میدونه چقدر این در و اون در زد تا بتونه یه نشونی از آرتان پیدا کنه به تموم بیمارستانا و کلانتری ها اسم آرتانو دادیم پزشک قانونی هم رفتیم ولی انگار آب شده رفته تو زمین...

یکم گریه کردم و گفتم:

-میخوام تنها باشم مامان

به دنبال این حرفم کلید یدک خونه رو از تو کیفم درآوردم و جلوی لیلی جون گرفتم:

-بیا مامان اصلاً هر روز هر ساعت بیاین پیشم ولی تو خونه خودم راحت ترم حداقل اونجا یه چیزایی از آرتان هست

حاج رضا از تو آینه نگاه به صورتم انداخت و گفت:

-باشه دخترم میبرمت خونه خودت ولی شبا حق نداری تنها بمونی لیلی هم میاد پیشت

romangram.com | @romangram_com