#موژان_من_پارت_61

بدون اينكه نگاهي بهم بندازه خودش و مشغول ميوه هاي جلوش نشون داد و گفت :

- رفتش پيش مامانت .

از روي كنجكاوي نگاهي به دست چپش انداختم حلقه هنوز توي دستش بود . از خودم خجالت كشيدم كه انقدر سريع همه چي رو تموم كرده بودم . هر چي باشه اونم من و نميخواست ولي به احترامم حلقش و از دستش در نياورده بود . ميخواستم از اتاق خارج بشم ولي يه حسي من و ترغيب ميكرد كه بمونم . چرا انقدر احساس غريبگي با شوهرم داشتم ؟ روي مبلي نشستم . من مني كردم و گفتم :

- تو با حرفاي سيما جون موافقي ؟

سرش و براي چند دقيقه بالا گرفت و نگاهم كرد ولي دوباره سرش و پايين انداخت و گفت :

- چه فرقي داره ؟ بذار واسه دلخوشيشونم كه شده موافق باشيم . بالاخره كه چي ؟ 1 يا 2 ماه بيشتر طول نميكشه كه . همه چي بالاخره تموم ميشه .

نميدونم چرا از اين حرفش دلم لرزيد . شايد به خاطر لحنش بود . حس ميكردم لحنش غمگينه . ولي نه به اين چشما نميومد كه غمگين باشن . سيما جون و مامان برگشتن . همينجوري كه سيما جون كيفش و روي شونه اش مينداخت رو به رادمهر گفت :

- رادمهر جان مامان بلند شو ديگه بريم .

رو به سيما جون گفتم :

- كجا ؟ مگه ناهار نميمونين ؟

دستش و روي شونم گذاشت و گفت :

- نه مادر بريم خونه ديگه . مامانت خيلي اصرار كرد ولي بريم بهتره . توام قولي كه دادي يادت نره ها .

romangram.com | @romangram_com