#موژان_من_پارت_62


- چشم . ولي اي كاش ميموندين .

- وقت بسياره واسه مهموني اومدن عزيزم .

با اين حرف با رادمهر به سمت در رفتن . رادمهر مامان و بوسيد و خداحافظي كرد بعد نيم نگاهي به سمت من انداخت و برام سري تكون داد و بيرون رفت . سيما خانوم كه برخورد رادمهر و ديد به طرفم برگشت بوسه اي روي گونم كاشت و گفت :

- الهي قربونت برم . بهش زمان بده عزيزم . شايد يكم از اون شب دلخوره .

- ميفهمم . دركش ميكنم .

- خداحافظ . به آقاي كياني هم سلام من و برسونين .

با رفتنشون نفس راحتي كشيدم . خوشحال بودم كه مادر شوهرم انقدر زن فهميده ايه و دركم ميكنه . حتي دليل فرارمم نپرسيد .

تازه يادم افتاده بود كه در مورد لباسام حرفي به رادمهر نزده بودم . نميتونستم كه تو اين مدت بدون لباس باشم . سريع گوشيم و برداشتم و شمارش و گرفتم . با دومين بوق جواب داد :

- بله ؟

- سلام

- سلام . به اين زودي دلت برام تنگ شد ؟


romangram.com | @romangram_com