#موژان_من_پارت_57


فصل نهم


صبح از خواب بيدار شدم نگاهي به اطرافم كردم گوشيم و برداشتم تا ببينم اس ام اسي از رادمهر دارم يا نه . خبري نبود . شونه هام و بالا انداختم و از تختم بيرون اومدم . در اتاقم و باز كردم . خونه توي آرامش كامل بود . نگاهم به مامان افتاد كه داشت ظرف ميوه ميذاشت روي ميز پذيرايي . نگاهش به من افتاد گفت :

- بالاخره بيدار شدي ؟ الان ميخواستم بيام بيدارت كنم . برو يه دوش بگير سريع حاضر شو .

- حاضر شم ؟ خبريه ؟

- ديشب كه تو رفتي بخوابي خانوم صبوري زنگ زد گفت امروز صبح ميان اينجا همه با هم بشينم حرف بزنيم .

- مامان . من و رادمهر حرفامون و با هم زديم .

- بله تصميم بچه گانتون و شنيديم . ولي بالاخره نميشه همينجوري يهو همه چي تموم بشه .

- اين زندگيه منه . منم ميخوام يهو همه چي رو تموم كنم . خودم شروعش كردم خودمم اين زندگي رو تمومش ميكنم .

مامان اخماش و تو هم كشيد و گفت :

- ديگه چي ؟ من و باباتم اين وسط هيچ كاره ايم ؟ بشينيم ببينيم داري با دست خودت زندگيت و تباه ميكني ؟ مگه من ميذارم . توام به جاي غر زدن برو حاضر شو الان پيداشون ميشه .

مجال حرف زدن بهم نداد . ميخواستم سرم و بكوبم به ديوار . تازه معني خبر ندادن رادمهر و ميفهميدم . به اتاقم برگشتم و در و محكم به هم كوبيدم . بالاخره با كلي كلنجار رفتن با خودم از اتاق بيرون اومدم و به مامان گفتم :

romangram.com | @romangram_com