#موژان_من_پارت_53

وجود كسي رو كنارم حس كردم . رادمهر بود كه كنار آرمان و كوروش و رضا جلو ميرفت . نگاهي به من كرد و گفت :

- خانوم كياني تند تر حركت كنين دارين جا ميمونين .

انگار با اين حرفش به خودم اومدم . قدمام خيلي آهسته بود . حتي سوگند و سامانم ازم جلوتر بودن . سري تكون دادم و سعي كردم با تموم قدرتم پيش برم . رادمهر چند قدمي به عقب برگشت و گفت :

- ميخواين صبر كنم با هم بريم ؟

- نه ممنون با دوستاتون باشين من خودم ميرم .

- هر جور راحتين .

دوباره قدماش و تند كرد و به دوستاش رسيد . احسان و الهام خيلي دور شده بودن . حتي فكر نكرده بود كه من و سوگند بين دوستاش غريبه ايم و حداقل يكمي بايد هوامون و داشته باشه ! لعنت به تو احسان ! احساس خستگي ميكردم . نميتونستم قدمام و به جلو پيش ببرم . هوا هم سرد بود و بيشتر باعث سست شدن قدمام ميشد . هيچ وقت موقع كوهنوردي سابقه نداشت خسته بشم . نميدونم چرا اين دفعه اينجوري شده بودم . انگار ضعف داشتم . فقط رادمهر و ميديدم كه چند دقيقه يه بار بر ميگشت و نگاهي به عقب مينداخت . سوگند هم كه به كلي ازم غافل شده بود . بيخيال همه شدم . روي سنگي نشستم تا خستگي بگيرم . برام مهم نبود كه چقدر فاصلشون ازم زياد ميشد . دقيقه اي نشستم كه رادمهر دوباره كنارم اومد و گفت :

- خسته شديد ؟

- يكم

- ميخواين منتظر بمونم با هم ادامه بديم ؟

كلافه شده بودم اين چقدر عاشق همكاري و كار گروهي بود ! آقا جان من ميخوام تنها باشم چرا بيخيالم نميشد .

آروم گفتم :

romangram.com | @romangram_com