#موژان_من_پارت_52
- نگو تورو خدا ترسيدم . اگه از نظر وزني هم بخواي حساب كني ميبيني كه اگه يه ذره شرايط جوي بد باشه و باد بياد ديگه احتياج به زور بازوي من نيست كه پرتت كنم تو خودت پرت ميشي . در ضمن عمرا بتوني من و تكون بدي .
- آره خوب ! يكم كمتر بخور هي هر روز داره به عرضت اضافه ميشه .
تا آخر مسير بحث سر چاقي و لاغري ما دو تا بود و احسان تنها ميخنديد . نه اينكه سوگند چاق باشه ولي در مقابل من كه خيلي لاغر بودم اون چاق محسوب ميشد !
بالاخره به محل قرار احسان با دوستاش رسيديم . از ماشين پياده شديم از بين دوستاش تنها 1 نفر و ميشناختم و اون رادمهر بود باز با همون نگاه آشناش . تنها 1 دختر بين دوستاش بودن كه موقع سلام و احوالپرسي بدجوري احسان و نگاه ميكرد . با ديدن دختر اخمام تو هم رفت بعد از اينكه احسان با دوستاش احوال پرسي كرد يكي از پسرا رو به احسان گفت :
- احسان جان معرفي نميكني خانوما رو ؟
احسان به سمت ما برگشت و گفت :
- سوگند و مُوژان دختر عموهام هستن .
بعد به سمت دوستاش اشاره كرد و به ترتيب معرفي كرد :
- رادمهر و كه ميشناسين . آرمان . كوروش . رضا . اينم شلوغ جمعمون سامان و ايشون هم الهام خانوم هستن .
اظهار خوش وقتي كرديم و بالاخره تصميم گرفتيم كه بريم بالا . تموم مسير الهام به هر بهانه اي سعي ميكرد بياد كنار احسان و باهاش حرف بزنه . البته احسانم بهش روي خوش نشون ميداد مثل اينكه زيادم بدش نميومد الهام هي دور و ورش بپلكه . فكر ميكردم اون روز ميتونه روزي باشه كه من و احسان به هم نزديك تر بشيم ولي مثل اينكه اشتباه ميكردم . همش داشتم حرص ميخوردم . سوگند هي سعي ميكرد حواسم و پرت كنه يا با شوخياش من و بخندونه ولي من تمام حواسم به احسان و الهام بود كه حالا جلوتر از ما در حركت بودن .
سامان يكي از دوستاي احسان قدماش و آهسته كرد و كنار سوگند قرار گرفت . به هر نحوي بود با سوگند سر صحبت و باز كرد . سوگندم كه انگار از قيافه ي عبوث و در هم من خسته شده بود سرش و با حرفاي سامان گرم كرد . من هنوزم چشم از احسان و الهام بر نداشته بودم .
romangram.com | @romangram_com