#موژان_من_پارت_50


- خداحافظ

خوشحال به سمت خونه حركت كردم . كوه نوردي رو دوست داشتم مخصوصا اگه احسانم بود كه ديگه معركه ميشد . قبلا كه توي خونمون زندگي ميكرد معمولا جمعه ها ميرفتيم كوه ولي مدتي بود كه برنامه هاي كوهمون خود به خود كنسل شده بود .

شب پنجشنبه دوباره باهام تماس گرفت و گفت كه صبح زود مياد دنبالم . وسايلم و آماده كردم و زودتر از هر شب ديگه اي خوابيدم . صبح ساعت4 زنگ گوشيم بيدارم كرد . شلوار 6 جيب خاكي رنگم و همراه با مانتوي كوتاه سبز سير پوشيدم . موهام و پشت سرم بستم و شال مشكي رنگي رو هم روي سرم انداختم . كاپشن مشكي رو هم روي مانتوم تنم كردم . كوله ام و از كنار تختم برداشتم . زنگ به احسان زدم كه گفت دم دره . تلفن و قطع كردم و پايين رفتم . توي ماشين منتظرم نشسته بود در جلو رو باز كردم .نشستم و سلام كردم . جوابم و داد منتظر حركت كردن ماشين بودم ولي ديدم همينجوري وايساده به سمتش برگشتم و گفتم :

- راه نمي افتي ؟

لبخندي زد روش و ازم گرفت و گفت :

- چرا .

متعجب بودم از اين كارش نيم ساعت بعد مقابل خونه ي عمو مهرداد توقف كرد . سوگند سوار شد و سلام كرد احسان گفت :

- پس سارا كو ؟

- سارا رو كه ميشناسين وقتي خوابش بياد عمرا بيدار نميشه .

- تنبل !

دوباره احسان راه افتاد سوگند گفت :


romangram.com | @romangram_com