#موژان_من_پارت_49

- حتما باباست ميرم در و باز كنم .

به سمت در دويدم . حتي نگاهي هم بهش نينداختم . تا آخر شب ديگه من و احسان با هم تنها نشديم كه حرفي با هم بزنيم . و من با همون چند تا كلمه اي كه به هم گفته بوديم دل خوش بودم . انگار اون شب دوره ي نااميدي ها به سر اومده بود و با اين رفتار احسان دوباره به عشقي كه نسبت به من داشت مطمئن شده بودم . چرا قدمي جلو نميذاشت و هيچي بهم نميگفت ؟ كاش بالاخره به حرف بياد .

يك هفته اي از اون شب ميگذشت . احسان تك و توك شبا بهم اس ام اس ميزد . همشم مضمونش عاشقانه بود تقريبا . ديگه داشتم روي ابرا سير ميكردم . چهارشنبه بود و من دانشگاه بودم . موقعي كه كلاسم تموم شد از در دانشگاه اومدم بيرون كه گوشيم زنگ خورد نگاهي بهش كردم شماره ي احسان بود . نفس عميقي كشيدم و تماس و بر قرار كردم :

- سلام احسان .

- سلام شيطونك چطوري ؟

- خوبم تو چطوري ؟

- اي بدك نيستم . جمعه برنامه ي خاصي كه نداري ؟

- نه . چطور ؟

- ميخوام برنامه ي كوه بذارم . مياي ؟

- آره چرا كه نه . كي مياد ؟

- هنوز اول از همه به تو زنگ زدم . پس من يه زنگ به سوگندم ميزنم ببينم مياد يا نه . فعلا كاري نداري؟

- نه خداحافظ

romangram.com | @romangram_com