#موژان_من_پارت_41

منتظر اعتراض مامان بودم ولي مثل اينكه اونم از جنگيدن با من خسته شده بود صداي به هم خوردن در و شنيدم . رفته بود . چشمام و بستم و سعي كردم بخوابم .


فصل هشتم


برگشت به تهران بدون احسان برام دلگير كننده بود . با اينكه ديگه توي خونمون زندگي نميكرد ولي بازم همين كه ميدونستم توي تهرانه و هر وقت كه اراده كنم ميتونم ببينمش خيلي حس بهتري بهم ميداد . هفته ي دوم عيد حتي عمو مهرداد اينا هم تهران نبودن كه حداقل دلم به سوگند خوش باشه . روز بعد از برگشتمون از شمال عمو و خانوادش براي ديدن خانواده ي زن عمو سروناز راهي يزد شدن . به خاطر كاراي بابا از مسافرت رفتن توي هفته ي دوم عيد صرف نظر كرديم . البته حوصله ي سفر تنهايي رو هم نداشتم .

تعطيلات تموم شده بود و دوباره دانشگاه و درس شروع شده بود . يه روز صبح بود كه احسان با خونمون تماس گرفت با بيحالي به سمت تلفن رفتم و گوشي رو برداشتم :

- بله بفرماييد ؟

- چرا انقدر بيحالي شيطونك ؟

با شنيدن صداي احسان انگار انرژي مضاعف گرفته بودم ناخود آگاه خنديدم و گفتم :

- سلام احسان چطوري ؟

- خوبم . اگه ميدونستم انقدر از شنيدم صدام شاد ميشي زودتر بهت زنگ ميزدم .

نميدونم چه حسي يهو بهم دست داد كه گفتم :

- من هر وقت صداي تورو ميشنوم انرژي ميگيرم و شاد ميشم .

romangram.com | @romangram_com