#موژان_من_پارت_4


مامان دوباره گفت :

- نميخواي ؟ پس اون موقع كه جواب بله دادي داشتي به چي فكر ميكردي ؟ فكر كردي پسر مردم بازيچه ي دستته ؟ به خدا انقدر اين خانواده محترمن كه سيما خانوم صبح زنگ زده بود ميگفت به مُوژان سخت نگيرين شايد اتفاقي افتاده . به خدا من آب شدم . از خجالت اينكه دختر كم عقلي مثل تو دارم .

- مونس جان آروم عزيزم .

- چجوري آروم باشم ؟ نميگن كدوم مادري اين دختر و تربيت كرده كه انقدر سركش شده ؟ انقدر همه بازيچه ي تو هستن كه هر كار دوست داشتي بكني ؟

سرم و پايين انداخته بودم و آروم اشك ميريختم . حق با مامان بود ولي اون كه خبر از حال و روز من نداشت . دوباره گفت :

- با توام مُوژان من و نگاه كن و جوابم و بده .

بابا دست مامان و گرفت و به طرف اتاق خوابشون كشيد و گفت :

- مونس جان تو يكم استراحت كن من با مُوژان حرف ميزنم . باشه عزيزم ؟

مامان كه انگار انرژيش تحليل رفته بود از اين همه حرص خوردن سري تكون داد و به داخل اتاق رفت . بابا نيم نگاهي بهم كرد و بعد به سمتم اومد . از بچگي حرف زدن با بابا برام آسون تر از حرف زدن با مامان بود . روي مبل رو به روي من نشست نگاهي بهم كرد و گفت :

- خوب ميشنوم بگو .

- چي و بگم .


romangram.com | @romangram_com