#موژان_من_پارت_38


مامان با عجله كفگير به دست از آشپزخونه بيرون اومد . توي چشماش نگراني موج ميزد . بابا هم با كنترل تلويزيون از پذيرايي بيرون اومد . مامان بالاخره نتونست خودش و كنترل كنه و گفت :

- چي شد ؟

گفتم :

- ميشه بهم يه قهوه بدين مامان ؟ بيرون هوا خيلي سرد بود .

مامان مكثي كرد و گفت :

- تا تو لباسات و عوض كني منم قهوه رو درست ميكنم .

تشكر كردم و از كنارشون رد شدم و به اتاقم رفتم . نفسم و پر صدا بيرون دادم و مشغول تعويض لباسام شدم . پليور پشمي سفيدم و با شلوار سفيد تنم كردم و از اتاق اومدم بيرون . بابا روي مبل توي پذيرايي لم داده بود و مثل هميشه توي بيخيالي و خونسردي خودش به سر ميبرد . كنارش نشستم . دقيقه اي بعد مامان با سيني قهوه پيشمون اومد . كمي از قهوم مزه مزه كردم . ميدونستم منتظرن كه بدونن چي شد نتيجه ي حرفامون . پس نخواستم بيشتر از اين معطلشون كنم . فنجون قهوه رو روي ميز گذاشتم و نگاهي به چشماشون كردم و گفتم :

- همه ي حرفامون و به هم زديم .

سكوت كردم نميدونستم چجوري بهشون بگم . شوخي نبود آينده ي تنها بچشون بود . مطمئنا دوست نداشتن به اين زودي مهر طلاق توي شناسنامم بخوره . مامان وقتي سكوتم و ديد گفت :

- خوب ؟ چي شد ؟

سرم و پايين انداختم و گفتم :


romangram.com | @romangram_com