#موژان_من_پارت_37
عمو مهرداد گفت :
- مگه نمياي تهران ؟
- نه راستش كاري كه ندارم . اينجا هم آب و هوا خيلي خوبه . اگه اجازه بدين من و رادمهر بمونيم .
بابا گفت :
- اين چه حرفيه عمو جون .
كليد ويلارو به احسان داد و گفت :
- اينم از كليد . تا هر وقت كه دوست داشتين اينجا بمونين .
احسان و رادمهر تشكر كردن . و ما به سمت تهران حركت كرديم . دلم ميخواست بازم پيش احسان بمونم اما چاره اي جز برگشت نداشتم .
فصل هفتم
انقدر توي خاطراتم غرق بودم كه اصلا متوجه نشدم كي رسيدم خونه . اصلا طولاني بودن مسير و احساس نكرده بودم . نگاهي به ساعت كردم . 9 بود ! اين همه مدت راه رفته بودم و هيچي حس نكردم ؟ خواستم كليدم و از توي كيفم در بيارم ولي دستام از سرما بي حس شده بود تازه متوجه عمق سرما شده بودم . بالاخره كليد و در آوردم و در و باز كردم . سرم و توي يقه ي پالتوم فرو كرده بودم . مطمئن بودم الان نوك بينيم قرمز شده . هر وقت سردم ميشد اول از همه نوك بينيم قرمز ميشد . تا دم خونه دويدم . پشت در نفس نفس ميزدم . صبر كردم تا نفسم جا بياد بعد در خونه رو هم باز كردم . صداي تلويزيون از توي پذيرايي ميومد و سر و صداهايي از آشپزخونه . بلند گفتم :
- من اومدم .
romangram.com | @romangram_com