#موژان_من_پارت_36


خودم و به ندونستن زدم و گفتم :

- نه چيزي نميخوام بگم . تو چي ؟

لبخندي زد و گفت :

- شايد بعدا بهت گفتم شيطونك ولي الان وقتش نيست .

چهره ي مهربونش و دوست داشتم . ضربان قلبم بالا رفت . يعني اون چيزي كه من انتظارش و داشتم و ميخواست بهم بگه ؟ با سماجت گفتم :

- الان بهم بگو احسان .

- نميشه شيطونك صبر داشته باش . بالاخره وقتش ميرسه .

نگاهي بهم كرد و از آشپزخونه بيرون رفت . انگار با اون نگاهش دل منم از سينم پركشيد و رفت .

پيش بقيه برگشتم كبابا حاضر بود و همه مشغول خوردن بودن . رادمهر خيلي عجيب نگام ميكرد . يه جورايي با نگاه بدبيني و شك ! ولي اصلا برام اهميتي نداشت . احسان مثل هميشه ميخنديد و حرف ميزد . از اين همه تضاد بين رادمهر و احسان تعجب ميكردم . احسان شوخ و خنده رو و مهربون بود . ولي رادمهر اخمو و عبوس و كم حرف بود . انگار از خودشم شاكي بود !

بالاخره اين 1 هفته هم با همه ي خوب و بداش گذشت . بابا اصرار داشت كه برگرديم و هفته ي دوم تعطيلات عيد و خونه باشيم . عمو مهردادم موافق بود با نظر بابا ولي احسان به بابا گفت :

- عمو مهران اشكال نداره من و رادمهر چند روزي بيشتر توي ويلاتون بمونيم ؟


romangram.com | @romangram_com