#موژان_من_پارت_33
- مگه مريضي ؟
خنديد و گفت :
- آره . پاشو ديگه چقدر ميخوابي . همه بيدار شدن .
خواستم توجهي به حرفش نكنم و دوباره بخوابم كه تازه ياد قراراي ديشب افتادم . يهو از جا پريدم و نشستم . سوگند كه از اين عكس العمل من جا خورده بود گفت :
- چت شد يهو ؟ جني شدي ؟
بدون توجه به حرفش از جام بلند شدم و با وسواس لباس مناسبي انتخاب كردم و موهام و دم اسبي پشت سرم بستم . تمام مدت سوگند با دهان باز من و نگاه ميكرد . بهش گفتم :
- دهنت و ببند توش پشه ميره .
- تو يهو جني شدي ؟
- به تو مربوط نيست زود باش بريم پايين .
- بميري كه هيچ كارت به آدميزاد نرفته مُوژان .
سوگندم خيلي زود حاضر شد و با هم از اتاق خارج شديم . هيچ كس توي ويلا نبود ولي صداي حرف زدن و خنديدنشون از توي حياط ميومد . با سوگند به سمت حياط رفتيم مامان و زن عمو و سارا روي صندلي هايي كه توي حياط بود نشسته بودن و به آقايون كه توي چند قدميشون پاي منقل ايستاده بودن و با لودگي و شوخي كبابارو باد ميزدن نگاه ميكردن .
من و سوگند به جمعشون اضافه شديم و سلامي به همه كرديم و ما هم مثل بقيه روي صندلي ها نشستيم . تعدادي از كبابا روي منقل بودن و بابام مشغول باد زدنشون بود چند قدم اون ور تر هم احسان و رادمهر داشتن گوشتارو به سيخ ميكشيدن . عمو هم بالا سرشون ايستاده بود و باهاشون شوخي ميكرد . عمو رو به سوگند گفت :
romangram.com | @romangram_com