#موژان_من_پارت_23

- رفت وسايل و چمدونشو از ماشين باباش برداره ببره تو . توام بلند شو ديگه زشته .

با اين حرف از ماشين دور شد . پياده شدم همه در تكاپو بردن چمدوناشون به داخل ويلا بودن . من بيخيال به ماشين تكيه زدم و نظاره گر كاراشون بودم . چشمم به احسان خورد كه با پليور سفيد مشكي و شلوار جين آبي تيره خواستني تر شده بود . موهاش و طبق معمول به سمت بالا داده بود . همش در حال رفت و آمد بود و من چشم ازش بر نميداشتم . يه لحظه نگاه خيرم و غافلگير كرد . سريع سرم و پايين انداختم ولي ديگه دير شده بود . صداش و شنيدم كه هي نزديك و نزديك تر ميشد بهم :

- خانوم كل مسير و كه خواب تشريف داشتن الانم كه هيچ كمكي نميكنن . اگه سختتونه ميخواين بغلتون كنم ببرمتون تو ويلا .

لبخند خجولي زدم و مشت آرومي به بازوش كوبيدم و گفتم :

- احسان . لوس نشو . خسته بودم خوب . ديشب اصلا نخوابيدم .

مثل من تكيه به ماشين زد و دستاش و روي سينش قلاب كرد و گفت :

- هوم ؟ چرا ؟ چي فكر شيطونك فاميلمون و مشغول كرده بود ؟

نگاهي بهش كردم لباش خندون بود و با چشماي مهربونش بهم نگاه ميكرد . خيلي وقت بود بهم نگفته بود شيطونك . يادش بخير وقتي بچه تر بودم مدام ورد زبونش بود ولي از وقتي فاصلمون بيشتر شده بود خيلي چيزا هم تغيير كرده بود . دوباره شدم همون مُوژان قديم كه هيچ رو در وايسي با احسان نداره . نيشگوني از بازوش گرفتم كه دادش به هوا رفت گفت :

- چرا نيشگون ميگيري ؟

- تا تو باشي ديگه به يه خانوم متشخص نگي شيطونك .

همونجوري كه با اخماي تو هم بازوش و با دستش ميماليد گفت :

- اگه شيطونك نبودي كه اين بلا رو سر دست نازنينم نمي آوردي .

romangram.com | @romangram_com