#موژان_من_پارت_22


سوگند مدام زير گوشم پچ پچ ميكرد و از دوست احسان ميگفت . ديگه سرم درد گرفته بود براي اينكه چند دقيقه اي ساكت بشه گفتم :

- سوگند ميخوام بخوابم سر و صدا نكن .

- بي ذوق داشتم حرف ميزدم باهات .

- ولي نميخوام بشنوم . سكوت يادت نره .

- بگير بخواب بابا . اَه .

چشمام و روي هم گذاشتم و تا آخر مسير خوابيدم . با توقف ماشين يهو از خواب پريدم نگاهي به اطراف انداختم تو حياط ويلا بوديم نگاهي به مامانم كه در حال پياده شدن بود انداختم و گفتم :

- رسيديم ؟

مامان نگاهي بهم كرد و گفت :

- چه عجب بيدار شدي . سوگند بدبخت مرد از بيكاري و بي هم زبوني .

نگاهي توي ماشين كردم خبري از سوگند نبود دوباره گفتم :

- پس سوگند كوش ؟


romangram.com | @romangram_com