#موژان_من_پارت_20
- حالا كه انقدر پر انرژي بدو برو بقيه وسايل و بيار ببينم .
- اي به چشم .
تند به سمت خونه دويدم و وسايلي كه مونده بود و براي بابا آوردم . نگاهي به ساعتم انداختم 7 صبح و نشون ميداد و هنوز خبري از بقيه نبود . رو به بابا گفتم :
- دير نكردن بابا ؟
بابا هم نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :
- نه بابا ديگه كم كم بايد پيداشون بشه .
در خونه رو باز كردم و سركي توي كوچه كشيدم . همونجا ايستادم و منتظر اومدنشون شدم . عمو مهرداد و احسان هر دو هم زمان با هم رسيدن . انقدر از ديدن احسان ذوق زده بودم كه اصلا متوجه نشدم كسي همراه احسانه . صداي عمو مهرداد اومد كه رو به احسان ميگفت :
- عمو جان معرفي نميكني؟
تازه نگاهم به پسري كه كنار احسان ايستاده بود افتاد . احسان لبخندي زد و گفت :
- ايشون دوست خوب من رادمهر هستش . از دوران دبيرستان با هم دوستيم . يه جورايي عين دو تا برادر .
بابا و عمو با دوست احسان كه اسمش رادمهر بود دست دادن . نگاهم و از رادمهر گرفتم و به احسان دوختم . فقط و فقط اون بود كه براي من مهم بود . احسان دوباره به حرف اومد اشاره اي به بابا و عمو مهرداد كرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com