#موژان_من_پارت_15



با صداي در اتاق به زمان حال برگشتم .

- بله ؟

صداي مامان اومد :

- بيا بيرون ميخوايم ناهار بخوريم .

- من هيچي نميخورم .

- حالا اتفاقيه كه افتاده ميخواي خودت و بكشي ؟ از ديروز صبح تا حالا هيچي نخوردي ميميري دختر . پاشو بيا بيرون انقدر من و حرص نده .

با اين حرفش دلم سوخت . اون چه گناهي داشت كه بايد به درد من ميسوخت ؟ نفس عميقي كشيدم و از تخت پايين اومدم . در و باز كردم . با چشماي نگران مادرم روبه رو شدم . دلم پر ميكشيد كه بغلش كنم و اونم موهاي بلندم و نوازش كنه . ولي صورت جديش حاكي از اين بود كه هنوزم ازم دلخوره . پس از بغل صرف نظر كردم و به طرف ميز ناهار خوري رفتم . بابا منتظر من و مامان نشسته بود سر ميز . خيلي آروم نشستم و نگاهي به ميز انداختم . اشتها نداشتم . حتي از ديدن اون همه غذت حالم به هم ميخورد . ولي به اجبار و براي اينكه مامان و بابا رو بيشتر از اين ناراحت نكنم چند تا قاشق خوردم . بابا همونطور كه نگاهش به بشقابش بود و قاشقش و از غذا پر ميكردم رو به من گفت :

- كي ميخواي با رادمهر حرف بزني و همه چي رو مشخص كني ؟

واقعا سوالي بود كه از خودم ميپرسيدم و از جوابش همش فراري بودم . ولي بالاخره بايد كاري ميكردم آرم گفتم :

- نميدونم . از ديشب تا حالا نه اس ام اس داده نه زنگ زده .

مامان گفت :

romangram.com | @romangram_com