#موژان_من_پارت_14
- با شركت موافقم ولي خونه چرا ؟ مگه اينجا راحت نيستي ؟
احسان لبخندي زد و گفت :
- معلومه كه راحتم . توي اين همه سال شما و زن عمو مونس حسابي بهم لطف كردين و من و شرمنده ي زحماتتون كردين .
مامان به ميون حرفش پريد و گفت :
- اين چه حرفيه احسان جان تو مثل پسر ما ميموني .
- ممنون زن عمو ولي بالاخره بايد مستقل بشم . يعني خودم اينجوري دوست دارم .
با چشماي وحشت زده نگاهم و به دهان بابام دوختم ولي اصلا انگار كسي حواسش به من نبود . بابا گفت :
- هر جور كه خودت صلاح ميدوني و راحت تري پسرم . هر اقدامي هم كه خواستي بكن پشتيباني من و عمو مهردادت و داري .
- مرسي عمو جان .
با اين حرف احسان بحث پايان گرفت . باورم نميشد به اين راحتي كسي رو كه فكر ميكردم توي 1 قدميم و فقط بايد دستم و دراز كنم تا بگيرمش و دارم از دست ميدم . اشتهام به كل كور شده بود قاشق و چنگال و زمين گذاشتم و بدون گفتن كلمه اي به اتاقم رفتم . صداي مامان و بابا ميومد كه دليل بلند شدنم و ميپرسيدن ولي من بي جواب به اتاقم رفتم و در و بستم .
فصل سوم
romangram.com | @romangram_com