#مهمان_زندگی_پارت_92
وقتی چشم گشود اولین چیزی که توجهش را جلب کرد حضور آرمین پشت پنجره اتاقش بود در تخت خواب نیمخیز شد ورو به او با صدایی ضعیف و دورگه ای پرسید :
-اینجا چی می خوای؟
به طرفش برگشت وملایم گقت :
-حالت چطوره ؟
پوزخندی زد وبا دلخوری گفت :
-اومدی ببینی مرده ام یا زنده ؟ می بینی که زنده ام و بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .
دوباره نگاهش را به بیرون دوخت وآرام گفت :
-آره می دونم ، این رو دیشب توی هذیونهایی که می گفتی ثابت کردی .
با نگاهی وحشت زده و لحنی لرزان گفت :
-هذیون من ....... من ..... .
به طرفش برگشت وبا لبخندی مرموزگفت :
-خوب تو حال عادی نداشتی ، زیر فشار تب ودرد از من می خواستی که همیشه کنارت بمونم و ترکت نکنم
با حالتی عصبی از تخت پایین آمد و قدمی برداشت و داد زد .
-نه امکان نداره ، توداری دروغ می گی ............
اما بدنش ضعیفتر از آن بود که تحمل وزنش را داشته باشد و به همین دلیل سرش گیچ رفت و بی حال روی زمین افتاد
آرمین عصبی به طرفش رفت وپرازخشم اورا بغل گرفت و در حالی که دوباره روی تخت میخواباند غضبناک گفت :
-تو دختر بی فکر و لجباز نمی دونی که تمام دیشبو تو تب سوختی و بدنت ضعیف شده ، نگران نباش من اینقدر احمق نیستم که به هذیونهای تو بها بدم .
با عصبانیت اورا که به رویش خم شده بود کنار زد وگفت :
- نرفتی بیرون که حال منو بگیری ؟!
-حال تو خودش با این صدای دورگه ات گرفته پس نیازی نیست که من بی خود خودمو خسته کنم .
فریاد کشید
از اتاقم برو بیرون ،نمی خوام حتی ریختتو ببینم .-
بی اعتنا به تهدیدش آهسته گفت :
-می رم برات صبحونه بیارم ،باید داروهاتو بخوری
کوسن روی تخت را به طرفش پرت کرد و دادزد
-برو گمشو ،........ لعنتی !..........
و او بی توجه و در آرامش از اتاق خارج شد
به سختی نفس می کشید نمی خواست حرف آرمین را باور کند ،اما امکانش خیلی زیاد بود که او در زیر فشار تب به عشقش به آرمین اعتراف کرده باشد . چیزی مثل یک سنگ ،راه گلویش را بسته بود و احساس خفگی می کرد. قلبش پر از اندوه و بدبختی بود حالا آرمین می دانست که او دوستش دارد و این بیشتر باعث عذابش بود چطور می توانست با توهین های که آرمین شب قبل به او کرده به عشقش اعتراف کند چطور می توانست همه آن تحقیرها را در آنی فراموش کند ؟!
آرمین سینی صبحانه را کنارش گذاشت و مهربان گفت :
-بلندشو صبحونه بخور
romangram.com | @romangram_com