#مهمان_زندگی_پارت_93


در حالی که نگاهش به دیوار روبرویش بود با لجبازی گفت :

-میل ندارم .........

آرمین که تلاش می کرد لجبازی هایش را تحمل کند و به روی خودش نیاورد با لحنی که سعی داشت خشونت آمیز نباشد گفت:

-لجبازی رو بذار کنار من می تونم خیلی تلختر از چیزی باشم که نشون می دم پس از محبتهام سوء استفاده نکن

با خشم به طرفش برگشت و عصبانی زیر سینی روی تختش زد و فریاد کشید

-محبتت ارزونی خودت ، ازت متنفرم روانی ! .....و حالم داره از این چیزی که نیستی و ادعا می کنی بهم می خوره ..........

قلبش تند تند می زد و از نگاهش جرقه های خشم و نفرت متساعد می شد موهایش پریشان در صورتش ریخته بود .بی رمق روی تخت نیم خیز شده بود و نفس نفس می زد .

آرمین کنار تختش زانو زد و با ملایمت ومهربانی گفت:

-چرا اینقدر وحشت زده ای ؟

با لجبازی گفت:

-نیستم !

-چرا هستی ،نگاه پریشانت اینو ثابت می کنه ، تو دیشب فقط پدرت و صدا می زدی ،فقط می خواستی اون کنارت باشه ، چیزی رو که من گفتم فقط برای تنبیهت بود .

هر دو ساکت شدند و نگاهشان درزیر نور کم اتاق در هم گره خورد ،در نگاه آرمین اثری از خشم فرو خورده همیشگی نبود . از جایش برخاست و در حالی که وسایل صبحانه را از روی زمین جمع می کرد گفت:

-میرم یه لیوان شیر برات بیارم . برا خوردن داروهات باید یه چیزی بخوری

واز اتاق خارج شد

***************************

*******

خودش را روی مبل انداخت و سرش را در میان دستهایش فشرد ،احساس خستگی و سر درد ناشی از بی خوابی می کرد .کوتاه آمدن در برار یک دختر سرکش و لجبازاصلا جزء شخصیت وجودیش نبود اما تنها دلیل قانع کننده ای که برای خودش داشت این بود که این دختر نزد او امانت است و او مجبور است تا روزی که حکم طلاق و جدایی بینشان جاری نشده مواظبش باشد.

در نظرش در این دنیا هیچ چیزعذاب آورتر از تحمل یک زن و قبول مسئوایتش نمی توانست ؛باشد ،اما با یاد آوریهای حرفهای دکترمتین و آرتین خود را موظف به قبول این شرایط سخت می دانست .

با بی حالی گوشی همراهش را که کنارش داشت زنگ می خورد برداشت ،منشی اش آقای امیری بود ،که داشت برنامه و قرارهای امروزش را یاد آوری می کرد، خسته و بی حوصله از او خواست همه قرارهای امروزش را کنسل کند ، آقای امیری با تعجب گفت :

-ولی آقا ، جلسه مهمتان با شرکت صدرا .........

کلافه میان حرفش پرید وگفت:

- باهاشون تماس بگیر وجلسه رو بنداز برا یه روز دیگه

- ممکنه قبول نکنن واین پروژه مهم از دستمون بپره

خشمگین با لحن تندی گفت :

- به جهنم که پرید !! میخوام استراحت کنم . گوشی رو میذارم روی پیغام گیر خبری شد پیغام بذار

گوشی را بعد از اینکه روی پیغام گیر گذاشت روی مبل کناری پرت کرد و همانجا دراز کشید. باخستگی چشماهایش را برهم فشرد و برای آزاد کردن فکرش سعی کرد نسبت به همه اتفاقات اخیر بی تفاوت باشد وچند ساعتی را استراحت کند

**************************

آرام وارد اتاق سایه شد و سینی غذا را روی میزعسلی قرار داد وکنارش روی لبه تخت نشست .سایه پاک ومعصوم درخواب فرو رفته بود وآرام ومنظم نفس می کشید ،هنوز هم نمی فهمید چرا سایه باهمه تنفری که از او دارد شب قبل در زیر فشار تب ودرد او را صدا می زد واز او میخواست ترکش نکند ، مطمئن بود که این دختر مغرورویکدنده هرگز نمی تواند عاشق کسی شود که می داند هیچ علاقه ای به او ندارد ،این را بارها با نگاه پراز خشم ونفرتش به آرمین ثابت کرده بود .با یاد آوری اینکه سایه فقط چند ماهی نزد او مهمان است وخیلی زود برای همیشه از زندگیش بیرون خواهد رفت، نقاب بی تفاوتی به همه افکار درون ذهنش زد وآرام سایه را با لحن ملایمی صدا زد .


romangram.com | @romangram_com