#مهمان_زندگی_پارت_91
سایه هنوز در تب می سوخت و پدرش را صدا می زد چند باری هم از آرمین خواهش کرد بود او را هرگزترک نکند . نگاه متعجب دکتر روی آرمین خیره مانده بود.
آرمین کنار سایه نشسته بود و آرام با دستمال عرق صورتش را پاک می کرد وقتی دید تب سایه پائین نمی آید با نگرانی رو به دکتر گفت :
-دکتر داره حالش بدتراز قبل می شه،می ترسم تشنج کنه ! اجازه بدید ببرمش بیمارستان
دکتربا لبخندی گفت :
-نگران نباش ،داروها کم کم اثر می کنند و تبش پائین میاد
لحظه به لحظه درجه حرارت بدن سایه پائین می آمد و حالش بهتر می شد . دکتر برای چندمین بار درجه را زیر زبانش گذاشت و با مهربانی رو به آرمین گفت :
-تبش پائین اومد و دیگه جای هیچ نگرانی نیست
سپس در حالی که وسایلش را جمع می کرد دستورات لازم را برای نحوه استفاده داروها به آرمین داد و از جا برخاست و گفت :
-سرمش وبه اونجا که علامت زدم رسید ببندو خیلی آروم سوزن انژوکت و از دستش بیرون بکش فقط مواظب باش باعث خونریزی نشه .
-حتما دکتر!
-من دیگه باید برم .
-خوب همینجا می مونیدید !
به طرف درب اتاق به راه افتاد وگفت :
-ببخش که ساعت از سه نیمه شب گذشته و ممکنه وزیر جنگ دیگه به خونه رام ندها .
آرمین هم به دنبالش رفت وبا لبخند گفت :
-برا شما که تازه سر شب بود !
رودرویش ایستاد وگفت :
-برا شب زنده داریت دنبال همپا می گردی جوون ؟!
-اختیار دارین .
-مواظب همسرت باش ، ممکنه دوباره تبش بالا بره ، اگه دیدی دوباره حالش بد شد زودی خبرم کن
به همراه هم اتاق سایه را ترک کردند ،در حالی که از پله ها پایین میرفتند ؛دکتر رو به آرمین گفت :
-چیزی که باعث نگرانی من شده وضعیت روحی همسرته ، اون از نظر روحی تحته فشاره و چیزی داره اذیتش میکنه ،من سر رشته ای توی روانشناسی ندارم ولی تا اونجا که تجربه بهم ثابت کرده بهت می گم ،همسرت از چیزی نگران و دلواپسه ، بهش کمک کن تا از این وضعیت بغرنج روحی بیرون بیاد .هذیانهای امشبش هم از ترس درونش بود . سعی کن بفهی چه چیزی باعث ترسش شده و اونو تا این حد آشفته کرده
با نفس عمیقی برای از سرواکردن دکتر گفت :
-بسیار خوب همه سعی خودمو در این مورد می کنم .
دکتر را تا کناردر بدرقه کرد و دوباره به اتاق سایه برگشت . سایه راحت و با آرامش خوابیده بود . دستی روی پیشانی اش کشید تب نداشت پشت پنجره ایستاد و به آسمان سیاه و بارانی خیره شد . انگار دل سیاه شب هم مثل دل او پردرد بود .
دوباره نگاهی به چهره معصوم سایه انداخت ،او همه حرفهای دکترمتین را باور داشت و می دانست زندگی برای این دختر که روزی شاداب و سر حال بوده به سختی می گذرد ،او نا خواسته اسیر تقدیر و سرنوشتش شده بود که کاری از دست هیچ کدامشان بر نمی آمد . کاش قادر بود این قسمت سرنوشتش را فاکتور می گرفت .
با این فکر که اوهمان اول به سایه اخطار داده خودش را درگیر زندگیش نکند اما او اهمیتی به این موضوع نداده است ،نقاب بی تفاوتی به همه نگرانی هایش زد و به طرف سرم سایه که در حال تمامی بود رفت
کلمپ تنظیم سرم را بست و سوزن انژوکت را آرام از دستش بیرون کشید و در سطل زباله انداخت وبا مرتب کردن پتوی سایه اتاقش را ترک کردو به اتاق خودش رفت ، ولی تا به صبح لحظه ای هم چشم برهم نگذاشت و چندین بار دیگر به سایه سر زد .
***********************************
romangram.com | @romangram_com