#مهمان_زندگی_پارت_8
-خوب بفرمائيد، گوشم با شماست !
هنگ کرده بود ونمی توانست افکارش را منظم کند با صداي مرتعشي آرام گفت :
- من ....من حر...في ندارم .........
با لحنی پر از غرور گفت :
- خوبه !.....خیلی خوبه ........
انگار در کلاس درس بود و مقابلش ،سایه ! شاگردی خطاکار،خشک وسرد ادامه داد :
-اما من خیلی حرفها دارم . اگه می بینی اینجام ، دلیل نمیشه که فکر کنید با برنامه مسخره اونها موافقم !...من امشب اینجام ! فقط به اصرار خانواده ام ،راستش اصلا فكرنميكردم توي دنياي پيشرفته امروز هنوز پدر و مادرهايي باشن كه از قبل سرنوشت بچه هاي خودشونو رقم بزنن .ومطمئن باشید که نميخوام قرباني اين قرار از پيش تعيين شده مزخرف باشم.
نگاهش را خیره به سایه انداخت تا که تاثیر حرفش را در نگاهش بخواند اما سایه هنوز حیرت زده ومسخ بود پس ادامه داد:
-من برنامه های خاصی براي زندگي خودم دارم و دلم نميخواد به خاطر يه قول وقرار مسخره قديمي برنامه و ريتم زندگيم دستخوش تغيير بشه !
سكوت كرد و منتظر پاسخ سايه شد .
سايه از حرفهایش منقلب شده بود .هرگز تصور نمی کرد کسی اینچنین گستاخ رو در رویش نشسته باشد واین ماجرا را فقط از دیدگاه خودش ببیند ،او که ازغرور و تكرويهايش احساس حقارت ميكرد ترجیح داد فقط سكوت كند .آرمين با لبخندي تحقير آميز دوباره گفت :
-من نه علاقه اي به شما و نه به ازدواج با شما دارم پس خواهش ميكنم شما خودتون زحمت برهم زدن اين سناريوی مزخرف رو بكشيد .
از لحن زننده اش احساس نفرت و تهوع ميكرد.سعی کرد خشمش را درپشت نگاه بی تفاوتش پنهان کند پس با آرامش ساختگی گفت.
-شما كه اينهمه به خودتون مطمئنيد و اعتماد به نفستون سر به فلک کشیده چرا قبل از اينكه به اينجا بیاین و وقت ما رو بگيرين این کارو نکردین؟.
با نهايت خودخواهي گفت :
-من بخاطر معذوراتي كه دارم نميتونم مانع اين ازدواج بشم ولي اونطور كه پدرتون ميگفت شما براشون خيلي عزيزدردونه هستين و براي نظر شما خيلي ارزش و احترام قائلند پس خواهش ميكنم شما مانع اين ازدواج تحمیلی بشيد ...
دیگرتحمل خودخواهي هایش را نداشت به همين دليل با خشم گفت :
-مطمئن باشين همين كارو می کنم چون من يك لحظه هم نميتوانم خودشيفته اي مثل شما روتحمل كنم
و ادامه داد :
-فكر نكنم حرف ديگه اي داشته باشين .براي ملحق شدن به بقيه هم حتما راه رو بلدين؛ پس با اجازه ...!
ودرميان بهت و حيرت آرمين ، به سمت اتاقش رفت .اينقدر عصباني و خشمگين بود كه با خشونت، در را محكم به هم كوبيد . روی تختش نشست و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. مي دانست كه خودخواه و مغرور است اما نميدانست تا اين حد كه دنيا را فقط از دريچه نگاه خودش ببیند .
با حرص زمزمه كرد:
-من برنامه خاصی برای زندگیم دارم ...
خيلي دلش میخواست سیلی محکمی درِ گوشش بزند ،اما خودش را کنترل کرد بود . حتما آرمین با خودش مي انديشيد ، كه او دختري ترشيده است كه ميخواهند با زور به او قالبش كنند ؟!
خوشحال بود كه تمام احساسي كه به دکتر مشايخ داشته است يكجا تغيير كرده و جايش را به تنفر داده است .
ساغر وارد اتاقش شد و گفت :
-چي شده ؟چرا اينجايي؟ همه سراغت و ميگيرن؟!
کمی به خودش مسلط شد و گفت :
-تو برو منم ميام !
ساغر دوباره گفت :
romangram.com | @romangram_com