#مهمان_زندگی_پارت_68

مهری از جا برخاست وبه آرتین گفت :

-سایه از باربی هم خوشگلتره و نیازی به رژیم و گرسنگی نداره .

سپس رو به سایه اضافه کرد:

-عزیزم تا ده دقیقه دیگه میز و آماده می کنم .

سپس رو به زری که در حال پذیرایی میوه بود ، گفت:

- پذیرایی رو بذار برا بعد از شام ومیز و بچین

-چشم خانم .

زری به طرف آشپزخانه رفت و مهری هم به دنبالش سالن را ترک کرد .

سایه از جا برخاست و در حالی که آرتین را مخاطب خود قرار می داد گفت:

-آرتین !کجا می تونم نماز بخونم ؟

آرتین از جا بلند شد و گفت :

- من راهنمایت می کنم لطفا دنبالم بیا.

سپس به طرف اتاقی که ته سالن بود هدایتش کرد و گفت:

-این اتاق مامان و باباست ،می تونی اینجا نمازت و بخونی .

اتاق بزرگ و دلنشینی بود یک سرویس خواب سلطنتی قهوه ای سوخته با پرده ها و روتختی قهوه ای روشن . آرتین سجاده را از روی عسلی کنار تخت برداشت و به دست سایه داد و گفت :

-می دونی هر چی بیشتر تو رو می شناسم از اینکه قربانی این زندگی تحمیلی شدی بیشتر عذاب می کشم

سایه سجاده را روی فرش گذاشت و در حالی که آن را می گشود گفت :

-من به این زندگی اجباری عادت کردم و همه سعیم اینه که دیگه قربانی نباشم.

-تو هنوز آرمین و خوب نشناختی ،اوبرای کنار اومدن با خودش کلی وقت می خواد که ممکنه تو توی این مدت از بین بی .

- من اصلا متوجه منظورت نمیشم ؟

آرتین صریح و بی ملاحظه گفت :

-من می دونم شما مثل یک زوج زیر یه سقف نیستید .

با حیرت به طرفش برگشت وپرسید

- این و آرمین به شما گفته ؟

- نه اون هیچی نگفته ،...خودم با شناختی که از آرمین دارم اینو مطمئنم !و این و هم می دونم که ممکنه هیچ وقت آرمین با تو مثل یک همسر رفتار نکنه .

با غصه وناراحتی گفت :

-بله می دونم ! اما چیزیو که اصلا نمی تونم درک کنم بدبینی شما به این رابطه است!

در اتاق باز شد و آرمین بی اجازه وارد شد ، نگاهش عصبی و پراز شک بود. رو به سایه گفت:

-شام حاضره اگه نمازت تموم شده زودتر بیا تا سرد نشده .

نیش کلامش دل سایه را آزرد اما آرام گفت:

romangram.com | @romangram_com