#مهمان_زندگی_پارت_69
-تا شما شروع کنید منم اومدم .
آرمین به آرتین گفت:
-بیا مزاحمش نشو!بذار سریعتر نمازشو بخونه
و به همراه هم از اتاق خارج شدند.
بعد از نماز سجاده را جمع کرد و روی عسلی گذاشت و از اتاق خارج شد .
مهری با صدای بلند و پرهیجانی داشت با پسرهایش صحبت میکرد . با معذرت خواهی کوتاهی روی صندلی خالی کنار آرمین نشست . میز شام هنوز دست نخورده بود واین نشان می داد که منتظر او بوده اند با شرم دوباره عذر خواهی کرد .مهری با لبخند گفت :
عزیزدلم ! اینجا خونه خودته ، پس نیازی به این همه عذر خواهی نیست .
زمزمه کرد :
- شما لطف دارید .(خودش هم نمیفهمید چرا اینهمه معذب است )
مهری با دست همه را دعوت به خوردن کرد . سایه مقداری غذا در بشقابش ریخت و در حالی که تمام فکرش درگیر حرفهای آرتین بود ، به آرامی مشغول خوردن غذا شد . آرتین از چه چیزی حرف می زد که این گونه قاطع و محکم گفته بود هیچ امیدی به بهبودی رابطه اش با آرمین نیست . با اینکه خودش هم در این مورد مطمئن بود و رفتار سرد و یخ زده آرمین تا حدودی این را به او ثابت کرده بود اما حرف آرتین پر از رمزو راز بود که او را سر در گم و عصبی میکرد .
با اینکه خیلی گرسنه بود اما غذا از گلویش پائین نمیرفت و و لقمه ها رابسختی قورت میداد . آرتین که روبرویش نشسته بود متوجه شد و پرسید
- از غذا خوشت نمی یاد؟
آرمین و مهری همزمان با نگاه پرسشگری به او خیره شدند و مهری با محبت گفت:
-عزیزم ته چین مرغ دوس نداری؟
با لبخندی زورکی گفت:
- نه اتفاقا خیلی هم دوس دارم و با گذاشتن قاشق به دهانش به بحث خاتمه داد
شام در سکوت صرف شد وتنها سوالات مهری بود که با جوابهای کوتاه این سکوت را می شکست . سایه در کنار آرمین ومقابل آرتین نشسته بود .هر سه در افکار خود غوطه ور بودند انگار ذهن هر سه را تنها یک موضوع پر کرده بود وآنهم سر انجام این زندگی بود .بعد از شام زری با آوردن دسر پذیرایش را کامل کرد .
سایه با بی حوصلگی به اطرافش نگاه میکرد .آرمین ،آرتین را به حرف گرفته بود و مهری هم به آشپزخانه رفته بود. احساس غریبگی می کرد ومعذب بنظر میرسید .
نگاهش روی تابلوهای نفیس نصب شده بر دیوار در گردش بود.باز هم عکسی از آرمین در کنار پسر بور چشم عسلی توجهش را جلب کرد نگاه آرمین شاد وسرحال بود و این چقدر او را متعجب می کرد .مهری کنارش نشست و گرم گفت:
به مامان بابا هم سر می زنی-
آره بعضی وقتا سر راه دانشگاه میرم اونجا-
حال بابات این روزها چطوره ؟-
بد نیست ،فقط بعضی وقتا لجبازی می کنه و داروهاشو سر وقت نمی خوره-
اونم حق داره عزیزم ،یه عمر سر پا بوده و حالا براش سخته که همش تو رختخواب باشه-
بله درسته-
مهری با صدای آرامی پرسید
- سایه تو با آرمین مشکلی داری ؟
با بهت به او خیره شد. نگاه مهری پراز سوال بود .با خود اندیشید(( که بیچارگی ما چرا باید برای تو اینهمه جالب باشد ؟! اینکه ما تا چه حد بدبختیم ومجبوریم همدیگر را تحمل کنیم چیزی نیست که باعث خوشحالی توشود )).
مهری هنوز منتظر جواب بود .لبخند بی روحی زد وگفت:
romangram.com | @romangram_com