#مهمان_زندگی_پارت_62
از خستگي بيش از حد با همان لباس و همان جا به خواب رفت . خیلی عمیق در خوابی خوش فرو رفته بود که با صداي بسته شدن در وحشت زده از جا پريد وآرمين را روبرويش دید.آرمین آرام پرسید:
- چرا اينجا خوابيدي ؟
خواب الود پرسید :
- مگه ساعت چنده ؟
-هفت !
- هفت ؟پس چرا تو به اين زودي اومدي ؟
در حالی که وسایل در دستش را روی میز قرار می داد گفت :
-ناراحتي ! مي خواي برگردم
برای جمع کردن کتابهایش به روی میز خم شد وگفت :
-كلي درس داشتم كه با ديدن تو ترسیدم دير وقت باشه .
با خستگی روی مبل نشست وگفت :
-حالا هم فرصت درس خوندن ندارم
سرش را بلند کرد ودر عمق چشمانش نگریست وپرسید:
- چرا؟
-چون مامانم امشب دعوتمون كرده و بايد بريم اونجا .
دوباره سرش را پایین انداخت وبا بی تفاوتی گفت:
-بهتره تنهايي بريد ،چون من كلي درس دارم
با لحنی مستبدانه گفت :
-نمیشه ! چند وقته هی اصرار مي كنن يه شب بريم اونجا و من دعوتشون و رد مي كنم
از جایش برخاست وبا لجبازی گفت:
-يه بهونه براي نرفتن من سر هم كن .
پر ازخشم تن صدایش را بالا برد وگفت :
- فكر مي كني اگه مي تونستم اين كارو نمي كردم ،منم اصلا دلم نمي خواد جايي برم كه هی مجبور بشم نقش بازي كنم
لحن كلامش انقدر محكم و تند بود كه سايه ترجيح داد به جاي بحث بي مورد تسليم خواسته اش شود پس آرام زمزمه كرد .
- بسيار خوب ميرم حاضر شم
و از كنارش گذشت و به اتاقش رفت . بعد از يك دوش آب گرم خستگی از تنش بیرون آمد
در ميان مانتوهاي رنگ ووارنگش يك مانتو آبي آسمانی با شلوار جين یخی پوشيد و آرايش ملايمي كرد صورت ظريف و جذابش با آرايش دلرباتر مي شد شال آبی لاجوردی روي موهايش انداخت و از اتاق خارج شد .
آرمين در سالن منتظرش بود مثل هميشه شيك و اتو كشيده يك پيراهن آبی کاربنی با شلوار پارچه اي مشكي که تیپش را کامل وبی نقص می کرد اين رنگ پيراهن جذابترش كرده بود در دل به اینهمه جذابیت غبطه خورد وآن را می ستود .
در کنار هم از آپارتمان خارج شدند و منتظر پائين آمدن آسانسور ماندند پس از لحظه اي در آسانسور باز شد و دو پسر جوان درون اتاقك آسانسور با ديدن آرمين با احترام به او سلام كردند و از كلمه دكتري كه براي آرمين بكار بردند سايه متوجه شد كه باید از دانشجوهايش باشند ، پسرها با حیرت به سايه زل زده بودند که از نگاه تیزبین آرمین دور نماند پس بدون آنکه وارد اتاقک شود خود را عقب كشيد واجازه داد درب آسانسور بسته شود و آسانسور بدون اینکه آنها سوار شوند پایین رفت
سایه متعجب به طرفش برگشت وگفت :
romangram.com | @romangram_com