#مهمان_زندگی_پارت_61


نازنين را در كلاس زبان ديد به طرفش رفت وبا خستگی كنارش نشست . نازنين در حالي كه هنذفري را از روي گوشش برمي داشت گفت:

-خسته نباشي !.........چه كار كردي ؟ تونستی كلاست وعوض کنی؟

-نه استاد ارجمند مي گه بايد يكي پيدا بشه كه بخواد كلاسشو با تو عوض كنه .

-يعني كسي پيدا مي شه؟

-يك در هزار

متحیر گفت :

-اينهمه كلاسش بده ؟

-نه اتفاقا كلاسش خيلي هم عاليه!... نحوه تدريسش با ارجمند زمين تا اسمون فرق مي كنه ولي خوب كلاسش خيلي خشك و رسمي که بيشتر بچه ها اينو نمي پسندد

-آره بچه ها دنبال استادهاي شل وآبکی مي گردن كه راحت نمره بده ، اونم که الكي خوش نيست و يه صدم کرو نمي ده ،حالا اگه تنها راه اينه مي خواي من كلاسمو باتو عوض كنم

-نه تو تحمل رفتارشو نداری واگر ازتحقیرهاش نسبت به من فاكتور بگيری در كل كلاسش خيلي خوبه خودت كه مي دوني من از كلاس هاي كه شل و ولن اصلا خوشم نمي ياد ، اما اون خيلي به خودش و تدريسش اعتماد داره ،در برابر سوال هاي بچه ها يه لحظه هم فكر نمي كنه انگار مي دونه چي مي خوان بپرسن و همون لحظه جواب مي ده، مي شه گفت : يك خود شيفته به تمام معناست

-خوب خوشحالم كه با اين مساله كنار اومدي ، خيلي نگرانت بودم ، حالا اين قضيه تحقيرها چيه مگه اونجاهم به پرو پاي هم مي پيچيد ؟!

لبخندي زد و گفت :

-اوه ... چه جورم !! البته همش هم تقصير من بود

-تو که می دونم ، مریضی !........ حالا چی شده؟

- هيچي دير سركلاس رفتم و مي خواستم زود هم بزنم بيرون كه اونم قات زد ويه چيزاي گفت . بگذريم از بابا و مامانم چه خبر، حالشون خوبه

-دختر لوس ، انگار يك ساله بابا و مامانش و نديده ،هيچي مامانت هم نشسته هي اشك مي ريزه آخ که چقد دلم مي خواست بهش بگم حالا كه مجبورش کردین برخلاف میلش لباس عروسي بپوشه وبدبخت شه،كه از خوشحالي تو پوست خودتون نمی گنجیدید حالا قنبرک زدین که چی ....... ؛سایه واقعا نمی دونم ديگه اين گريه هاشون چيه .

-اينجوري نگو نازي ، اونها هم يه جورايي مجبور بودن

-اجبار! تو چی می گی دختر!... چه اجباری !.......... زندگيتو و به لجن كشيدن مي گي مجبور بودن ،...........بابا تو ديگه كي هستي ! اگه من بودم بخاطر اين كارشون هيچ وقت نمي بخشيدمشون .

-نازی تو كه مي دوني من جونم برا بابام می ره ،حاضرم به خاطرش تو آتيش هم برم .

-مي دونم ، در خنگول بودن تو که شک ندارم ،مثل اینکه باهات بزرگ شدما ! و مي دونم چقدر لجباز و يكدنده اي . حالا نمي خواي بهشون سر بزني ؟

-حالا نه ... شايد آخر هفته اومدم ، دارم به زندگي جديدم عادت میكنم .

************************************************** *****

فصل هفتم

زندگي با همه تلخي و شيرينش همچنان سپري مي شد . دو هفته از ازدواجش گذشته بود و سعي مي كرد با خيلي از چيزها كنار بيايد . از زندگي کسل کننده و يكنواختش خسته شده بود روزهائی كه دانشگاه كلاس داشت كمتر حوصله اش سر مي رفت ، ولي روزهايي كه مجبور بود توي خانه بماند تا مرز جنون عذاب مي كشيد با اينكه نازنين بعضي روزها به او سر مي زد ولي باز هم خود را در انتهاي جاده بي كسي حس مي كرد

در اين مدت دو بار مادرش به او سر زده بود و هر بار سعي كرده بود خود را خوشحال و شاد نشان دهد تا كه مادرش غصه نخورد .مهري هم روزي يك بار تماس مي گرفت و حالش را مي پرسيد ديگر مثل روزهاي اول از او متنفر نبود چرا كه ادعا میکرد محبتهايش صادقانه واز عمق وجودش سرچشمه میگیرد .اما هنوز هم حسی مبهم باعث میشد نتواند با او رابطه ای صمیمی برقرار کند

آرتین به همراه مادرش ،چند باری وقتي تنها بود پيشش امده بود ،با آرتین احساس راحتي مي كرد وبا اوحس همان برادر راداشت که هميشه آرزويش را داشته، آرتین او را به خوبي درك مي كرد و هميشه همرازش بود با اينكه اين احساس را به نيما برادر نازنين هم داشت ولي از وقتي متوجه شده بود كه نيما به او علاقه دارد و محبتهايش از روي عشق است سعي كرده بود از او فاصله بگيرد نيما و آرتین هر دو به يك اندازه برايش ارزشمند بودند .

رفتار آرمين همچنان سرد و بي روح بود ،طی این دو هفته بيشتر آرمين را در دانشگاه مي ديد تا در خانه ،بعد از آن شب كذايي آرمين سعي كرده بود تا قبل ازده خانه باشد و او چند لحظه قبل از ساعت ده به اتاقش مي رفت و در را قفل مي كرد ، صبح ها هم هميشه بعد از اينكه مطمئن مي شد آرمين بیرون رفته است از اتاقش خارج مي شد .

آرمين هيچ نيازي به او نداشت . غذايش را بيرون ميخورد و لباسهايش را به اتو شويي مي داد و در واقع اوبرای آرمین همان مهمان ناخوانده ای بود که ناخواسته برسرش آوار شده بود .

آن روز عصر خسته و كوفته به خانه برگشت . با بي حالي خودش را روي مبل انداخت و چشمهايش را لحظه ای بر هم نهاد چون سال آخرش بود حجم درسهايش خيلي بيشتر شده بود و سعي مي كرد درسهايش روي هم تلنبار نشود چون افتادن از هر يك از درسها به منزله عقب افتادن از يك ترم بود . پس نهايت سعي و تلاشش را مي كرد


romangram.com | @romangram_com