#مهمان_زندگی_پارت_6
ساغر با خنده گفت :
- بی جنبه!.... شوخي كردم ،!من ميخوام اون كرم رنگه رو بپوشم ، بيشتر به پوستم مياد .
مادر وارد اتاق ساغر شد وبا نگاهي به سرتا پای سايه با نگراني گفت :
- اين چیه پوشيدي؟! می خوای آبروی منو جلوی مهمونا ببری!! زود باش برو عوضش كن و يه دست لباس حسابي بپوش .
- ساغر گفت:
- مامان مدل لباسش که عالیه چون باعث شده استایل زیباشو به رخ بکشه ،اما باید یه فکری به حال قیافه دیدنیش کنیم که اگه طرف اینجوری ببینش در میره
وبا شیطنت همیشگی خنده ی ریزی کرد وادامه داد :
- سایه ! خدایی قیافه ت اینهو مرده متحرک شده !
مادر نگاهي به صورت بيرنگ سایه انداخت و گفت :
- ساغر راست ميگه رنگت مثل گچ سفيد شده بنده خدا آرمين ! اگه تو رو اينجوري ببينه که وا ميره ...
به محض شنیدن اسم آرمین با بهت به مادرش خیره شد این تشابه اسمی بین دکترمشایخ وخواستگارش لرزشی عجیب به جانش انداخته بود
با صداي زنگ در، مادر دستپاچه رو به ساغر گفت:
- اومدن ، ساغر بدو بريم ، سايه تو هم آماده باش تا صدات کردم بیا !
مادر از اتاق خارج شد . ساغر نگاهي به صورت بهت زده اش انداخت و گفت :
- واي چه باكلاس ! (آرمين)، چه اسم قشنگي داره ،غلط نكنم خودش هم بايد مثل اسمش جذاب و خوشگل باشه ،یه جنتلمن به تمام معنا .
اما با مشاهده چهره آشفته سایه با نگرانی گفت :
- سایه !چیزی شده ؟چرا مثل برق گرفته ها یه وری شدی
- نه چیزی نیست ؛....خوبم!
ساغر با صدای مادرش که اورا فرا می خواندبا عجله گفت :
-بهتره یه دستی به صورتت بکشی والا تا ابد الدهر رو دست بابا می مونی
و سريع اتاق را ترک کرد.
مقابل آینه ایستاد و نگاهي به خودش انداخت، بدون ارايش هم زيبا و دلربا بود ، اين را همه ميگفتند و او هم هميشه از اينكه مورد تحسين همه است لذت ميبرد.چشمان عسلي درشت وخمارش با پوست سفيد و صاف ، معصوميت خاصي به چهره اش ميداد موههاي قهوه اي روشن با رگه هايي از زيتوني كه تا روي شانه اش مي رسيد به مانند چتري دور صورت گردش را احاطه كرده بودند و بيني كوچك و خوش تراشش به همراه لبهاي برجسته صورتي رنگش جذابيت صورتش را دوچندان ميكرد اما اينك كمي رنگ پريده بود ونميخواست دستپاچه به نظر برسد به همين دليل كمي از كرم پودر ساغر را به صورتش زد وبين رژهايش يك رژ صورتي انتخاب كرد و روي لب هايش ماليد وبامرتب کردنِ شالش از اتاق خارج شد .
صداي خنده وگفتگوي مهمانها از سالن ميآمد، وارد آشپزخانه شد، مادر همه چيز را از قبل آماده كرده بود، به سيني چاي نگاهي انداخت همه چيز نشان ميداد چقدر مهمانها خاص ومهم هستند. مادر استكان نعلبكي های سرويس فرانسوي اش را انتخاب کرده بود ، همانها كه به جانش بسته بودند.
دقایق همچنان سخت وسنگین میگذشت ،سایه در سایه سار افکارش همچنان غرق بود وناخوداگاه از اسم آرمین وجودش گرم وپر حرارت میشد وچهره جذاب ومردانه دکتر مشایخ مقا بلش جان می گرفت بی اختیاراز تصوری که در ذهن خود ساخته بود خنده اش گرفت
با صداي مادرش به خود آمد ،
- سايه جان ! بيا عزیزم ! مهمونا منتظرن !!
از اینکه مادر او را از افکار شیرینش بیرون اورده بود زیر لب غرغری کرد وسینی چائی را که از قبل آماده کرده بود برداشت ...
مادر که متوجه غرغرهایش بود آن را به حساب نگرانی اش گذاشت و به روی خودش نیاورد . وسعی کرد با اشاره به کارهائی که باید انجام دهد ، حواسش را از افکارش پرت کند و تلاش میکرد به او دلگرمی بدهد . :
- اول سینی چای رو جلوی بزرگترها بگیرو آخرسر سراغ داماد برو. فقط دستپاچه نشو ... خیالت راحت باشه ! آدمهای خونگرم و خوبی هستن . نگران نباش ... من میرم ، تو هم چند لحظه بعد از من بیا ...! و از اشپزخانه خارج شد .
ذهنش پراز سوال بود ، اما خوب ميدانست حالا وقتش نيست . کمی این پا و آن پا کرد و دوباره نگاهی به خودش در آیینه آشپزخانه انداخت و سپس سيني چاي را برداشت و به طرف پذیرائی رفت مهمانها همه سرگرم صحبت بودند وصدای همهمه یشان فضای پذیرائی را پر کرده بود . با ورود اوهمه ساكت شدند و به سمتش برگشتند . با يك نگاه كوتاه همه را دور زد . خانم وآقايي ميانسال كه هر دو با لبخند به اومی نگریستند و دو مرد جوان كه يكي با لبخند به او خيره شده بود و ديگري .......................
romangram.com | @romangram_com