#مهمان_زندگی_پارت_5
- حالا تو كه شش دانگ حواست جمعه بهم بگو قضيه چيه ؟
ساغر شانه ای بالا انداخت و گفت:
- چه ميدونم ! ... اون آقا با كلاسه بود چند وقت پيش اومده بود عيادت بابا ،
- همون كه يه ماشين اخرين مدل و راننده خصوصي داشت؟!
- آره همون ! ... چند بار ديگه هم كه تو نبودي اومده بود ولي چند روز پيش با خانمش اومد اینجا ، خدايي خانمه خيلي مهربون و دوست داشتنی بود. با اينكه خيلي با كلاس بود ولي مامان رو يكساعت بغل گرفته بود و گريه ميكرد. موقع رفتن هم خانمه به من نگاه كرد و گفت:
- اين ساغره ، ماشاله چقدر بزرگ شده ،با این حرفش معلومه بود كه ما رو خوب ميشناسه .
- خوب از كجا ميدوني كه خواستگارن ؟
- از اونجا كه وقتي سراغ تو رو ميگرفتند خانمه گفت پس عروس گلم كجاست ؟! كه مامان هم گفت رفته دانشگاه ، سايه طرف از اون مايه داراست فكر كنم تو هم رفتي جز خرپولاي مملكت
- خوب اگه پول اينهمه برات مهمه می خوای تو بهشون جواب بده و برو جزء خرپولا
- آخه خنگول ! اونا كه از راه نرسيده ، تو رو عروس خودشون ميدونن ،من و ميخوان چكار؟
- به هر حال برا من که فرقي نميكنه، چون جوابم منفيه .نميتونم كسي رو كه نه ديدم و نه ميشناسم يك شبه قبول كنم ! برا امشب هم اصلا حوصله ندارم ، اینا رو بهت گفتم که به مامان بگی !
•وارد اتاقش شد و ناراحت روي لبه تخت نشست .نمي دانست چرا دلشوره دارد ، نميتوانست به خودش دروغ بگويد . خوب میدانست تنها دليلي كه كلاسش را با دکتر مشايخ گرفته چيزي است غيراز آنچه كه به نازنين و ديگران گفته ، چيزي كه حتي خودش هم جرات باورش را ندارد .
•خوب ميفهميد چرا وقتي دکتر مشايخ را از دور ميبيند ناخوداگاه لرزشی محسوس به جانش می افتد و تپش قلبش بالا مي رود ، در زندگيش هيچ وقت جذب هيچ مردي نشده بود ، چيزي كه برايش جالب می نمود قيافه و زيبايي استاد نبود بلكه غرور و نگاه بي تفاوتش به اطرافش بود كه او را جذب خود كرده بود به خودش فهمانده بود كه اين احساس زودگذر است و با فارغ التحصيليش تنها به دفترچه خاطرات ذهنش مي پيوندد .ولي اينك كه قرار بود به يك مرد بيانديشد نمي فهمید چرا ناخوداگاه ذهنش طرف دکتر مشايخ مي رود ...
*****************
لحظات با اضطراب و بسختی میگذشت . عقربه های ساعت هشت و بیست دقیقه را نشان میداد . در اين بين مادرش(ناهید)دو بار به اتاقش آمده بود و با اخم حاضر نبودنش را به او گوشزد می کرد
کلافه از جا برخاست و نگاهي به كمد لباسش انداخت شومیزبلند زرد آستین سه ربع اش که به تازگی خاله اش از فرانسه برایش فرستاده بود را برداشت وبا شلوار چرم مشکی وکمربندی از چرم مشکی که اندام موزون وکشیده اش را به نمایش می گذاشت ست کرد وپوشید ،نگاهي به شالهای رنگارنگی که داخل کمد ش اویخته بود ؛ انداخت ، اما شالي كه با لباسش هماهنگی داشته باشد را نديد. صندلهای مشکی اش را پوشید وبه اتاق ساغر رفت ، از رفتار ساغر خنده اش گرفته بود ساغردر حالی که خیلی به خودش رسیده بود با هیجان خاصی لحظه ای از مقابل آینه کنار نمی رفت
با خنده گفت:
- ابجي كوچولو !چه خبر !....خوشگل کردی؟......
ساغر باظاهری دلخور گفت :
- فعلا که تو رو پسندیدن ! پس ديگه نگران خوشگلي من نباش
-با اینهمه خوشگلی ،حتما امشب تو رو جاي من ميپسندن وکار تمومه
به داخل كمد ساغر سركی كشيد وشالی ابرو بادی مخلوطی از زرد ومشکلی پسندید و بدون اجازه آن را برداشت وروي سرش انداخت و در حالي كه از اتاق خارج ميشد گفت :
- نگران منم نباش ، چون همین امشب بهشون جواب منفي ميدم و اونوقت ميان سراغ تو .
ساغر با اخم گفت :
- صبر كن ببينم ! كجا داري ميري؟ من ميخواستم خودم اين شالوبپوشم
- ساغر جان مثل اينكه امشب من عروسما نه تو
- عروس خانم ! تو كه چند لحظه پيش آقا داماد و پیش کش من کردی، حالا چي شد يهو چهار چنگولي بهش چسبيدي ؟!
شال را از روی سرش بیرون كشيد و گفت :
-بيا بگير... خسیس ... اصلا نخواستم !
romangram.com | @romangram_com