#مهمان_زندگی_پارت_53
- من باید برم سرکلاس سازه های فولادی استاد ارجمند !......تو اين دو ساعت بيكاري چه ميكني؟
- ميخوام برم دفتر آموزش ،بايد هر طور شده امروز كلاسمو عوض كنم
نازنين پوزخندي زد و گفت :
- مگه كشكه؟ً!! حالا كه از هر كلاس دوجلسه گذشته عمراً اگه آمورش قبول كنه
- مي رم خواهش والتماس ميكنم شايد قبول كردند ،جزوه هات و هم بده ؛ بعد از آموزش ميرم كتابخونه ،بعد از كلاست بيا اونجا
- باشه اونجا ميبينمت
نازنين از در كلاس بيرون رفت و سايه هم سرگرم جمع كردن وسايلش شد اما طولی نکشید که نازنين سراسیمه در حالي كه صدايش از هيجان ميلرزيد برگشت و گفت:
- سايه اينجاست ،خودم همين حالا ديدمش از كلاس اومد بيرون
- پس منتظر چي هستي ؛ بروبهش بگو
با چشمهاي گشاد شده به خودش اشاره كرد و گفت:
- چی ...من!..........اصلا حرفشوهم نزن ،اينجا از ديدنش سكته ميزنم حالا خونه بود يه چيزي
- آخه خنگول،اگه خونه بود که خودمم جلوش شير بودم ؛.........جون من نازي بروتا نرفته .
- آخ از دست تو من چه ها كه نميكشم ،حاضري به خاطر خودت منو تو دهن شير بفرستي
- اينهمه غر نزن ؛ برو تا نرفته !
كتابهايش را روي ميز پرت كرد و از كلاس خارج شد واز بچه ها سراغ دكترمشايخ را گرفت ، بچه ها هم با اشاره به درب خروجي بيرون را نشانش دادند . با ديدن آرمین كه به سمت پاركينگ ميرفت شروع به دويدن كرد .اما همين كه به او نزديك شد آرمين در اتومبيلش را باز كرد و ميخواست سوار شود كه با صداي نسبتاً بلندي داد زد :
- دكترمشايخ !
متحیر به سمت صدا برگشت و نازنين را پشت سر خودش ديد . به طرفش چرخید و سرد گفت:
- بله؟
نازنين در حالي كه نفس نفس ميزد گفت:
- سايه امروز كلاس داشت ومجبور شد بياد دانشگاه ............
نفسش قطع شد ونتوانست صحبتش را ادامه دهد نفس عميقي كشيد و دهان باز کرد ادامه دهد ولي آرمين قبل از اوبا بی تفاوتی گفت:
- خوب اين چه ربطي به من داره؟
نفسي تازه كرد و گفت:
- اون كليد نداره ونمي دونست شما چه ساعتي برميگرديد خونه
آهی کشید وبا لحنی عصبی گفت:
- آخ از دست اين دختره خنگ!
نازنين با حرص لبش را به دندان گزيد دلش ميخواست بگوید (خنگ خودتی و هفت جد و آبادته ) اما به موقع جلوي دهنش را گرفت
آرمین با اخمی غلیظ به او زل زد وگفت :
- حالا نميتونست اينو تلفني بهم بگه؟ بايد حتماً تو را با اين وضعيت دنبالم ميفرستاد ؟
romangram.com | @romangram_com