#مهمان_زندگی_پارت_54

سرخ شد وباشرم گفت :

- آخه شماره شما رونداشت !

سرش را از روی تاسف چند بار تکان داد و نفس عميق كشيد و گفت:

- تا ساعت چند كلاس داره؟

- ساعت 4 كلاسمون تموم ميشه

- بهش بگو سعي ميكنم تا اونموقه خونه باشم ، بعد از كلاس سريع بياد خونه

وبدون هيچ حرف ديگري سوار اتومبيلش شد و راه افتاد .

نازنين پيغام آرمين را به او داد و با عجله به كلاسش رفت ،بعد از جدا شدن نازنین از او ، به دفتر آموزش رفت و با خواهش و التماس درخواست تغيير كلاسش را داد اماهر چه التماس كرد خانم اسدی کارمند آموزش خواهشش را نپذيرفت .پس ناگزيز به سمت كتابخانه رفت.

همه فكر و حواسش پيش كلاسش با آرمين بود .کم کم داشت مطمئن ميشد يك تخته اش كم است ،آخر اين چه زندگي بود كه براي خودش درست كرده بود ،چند هفته قبل داشت به هر دری میزد برنامه كلاسيش را بتواند رديف كند كه با استاد مشايخ كلاس بگيرد و حالا داشت التماس ميكرد كلاسش را با او عوض كند .حتي خانم اسدي كارمند آموزش هم از دستش شاكي شده بود .تنها راهي كه به نظرش ميرسيد این بود كه اين درس را حذف كند كه اين هم امكان نداشت چون با حذف سازه هاي فولاديِ دو يك ترم عقب ميافتاد و اين جزؤ برنامه او و آرمين نبود .

خسته و كلافه به طرف خانه به راه افتاد .احساس گرسنگي روي اعصابش اثر گذاشته بود .عادت نداشت از سلف غذا بگيرد ،غذاهاي خوشمزه و گرم مادر را به چند ساعت گرسنگي ترجيح ميداد اما حالا كه حتي غذاهاي مادر هم منتظرش نبود پس چرا حاضر نشده بود با غذاي بدمزه سلف خودش را سير كند ؟ با خستگي خودش را در اتاقك آسانسور انداخت ،هزاران فكر بيهوده در ذهنش وول ميخورد

-(( خدایا ! نكنه آرمين فراموش كرده باشه ؟ یا پشت در موندنم براش اصلا مهم نباشه ؟ شايد مجبور بشم مثل خل ها پشت در به انتظار بشینم ؛يا بهتره یه تاكسي بگيرم و به خونه پدرم برم، اما اگه مامان پرسيد اينجا چه ميخوام باید چه دروغی بهش بدم ؟))

با ترس از اينكه ممكن است هنوز آرمين به خانه برنگشته باشد پشت درب آپارتمان ايستاد و زنگ را فشرد .لحظه اي بعد در روي پاشنه چرخيد و آرمين درآستانه در ظاهر شد نفس راحتي كشيد و سلام كرد ،آرمين با رها كردن دستگيره در جوابش را به سردي داد و به او اجازه ورود داد پشت سرش وارد شد .وسايلش را روي اوپن گذاشت و به طرف يخچال رفت آنقدر گرسنه بود كه قادر به تحمل يك لحظه دیگر نبود

آرمين كه حركاتش را زير نظر داشت با تعجب پرسيد :

- هنوزغذا نخوردي؟

ظرفی از یخچال برداشت وگفت :

- به غذاي سلف عادت ندارم

مقداري غذا براي گرم شدن درون مايكروويو گذاشت و با برداشتن وسايلش به اتاقش رفت .با اينكه هميشه در خانه لباس راحتي ميپوشيد اما مجبوربود بخاطر حضور آرمين لباس مناسب بپوشد بلوزآبی آستین سه ربع با شلوارجین یخی پوشيد و شالي روي موهايش اندخت ، در نظر او آرمين غريبه اي بيش نبود كه بايد مواظب حريمش با او باشد .

ازپله ها پایین آمد واز كنار آرمين گذشت و وارد آشپزخانه شد .آرمين فوتبال ميديد و او حدس زد بايد طرفدار يكي از اين دوتيم باشد كه اينگونه به صفحه تلویزیون خيره شده است .غذايش را از ماكروويو برداشت ورو به آرمين گفت:

- شما نهار خوردین؟

بدون اینکه نگاهش کند با لحن یخ زده ای گفت:

- نهارو ظهر ميخورن نه حالا

از سوالش پشيمان شد.در نگاه اين مرد او تحقير شده بود ؛پس دلیلی نداشت وجودش را در کنار خودش حس کند

پس از خوردن غذا ظرفهايش را شست و به سالن برگشت .نگاهش روي سرويس متلاشي شده افتاد ،هنوز هر تكه اش يكطرف افتاده بود .با بي ميلي گفت:

- چاي ميخوري؟

به سردي جواب شنيد

- نه ،کار دارم ،ميخوام برم

از دست خودش عصبی بود ، می خواست چه را ثابت کند حضور خودش را ویا...........

برای رفتن به اتاقش ،یک پله بالا رفت كه آرمين از جايش برخواست و گفت:

- بيا اين كليد يدكي خونه

از پله پائين آمد و مقابلش ايستاد و كليد را از او گرفت .آرمين كيف پولش را بيرون اورد و از ميانش كارتی بيرون كشيد و گفت:

romangram.com | @romangram_com