#مهمان_زندگی_پارت_52
برای رفتن به دانشگاه آماده شد وبا اين خيال كه آرمين هنوزدر اتاقش است پشت در اتاقش قرار گرفت وضربه ای کم جان به در اتاقش نواخت .اما هرچه منتظر ایستاد كسي جوابش را نداد. از روي ناچاري درب را گشود و به داخل اتاق سرك كشيد تخت مرتب بود واثري از آرمين هم نبود
سريع از پله ها پائين رفت وبه جا كليدي نگاه انداخت، نبودن كليدهاي اپارتمان دليل بر رفتن آرمین بود .آه از نهادش برخواست بايد به دانشگاه مي رفت ولی كليد خانه را نداشت .نمي دانست آرمين چه ساعتي از خانه بيرون رفته، چون هنوزخيلي زود بود
تا ساعت نه وقت داشت راهي پيدا كند چرا که کلاسش ساعت ده و نیم شروع می شد و نمي توانست امروز هم بيخيال كلاسهایش شود، چون به خاطر گرفتاريهاي عروسي دو هفته سر كلاسهاحاضر نشده بود .در ضمن بايد هر طور شده امروز كلاسش با آرمين را هم تغییرمی داد .
عاجزانه روي پله ها نشست و به فكر فرورفت .نه شماره آرمين را داشت ونه آدرس شركتش را هيچ راه حلی به ذهنش نمي رسيد .با خود انديشيد ،با اينهمه فشار عصبي همين روزهاست كه دیوانه و روانه تیمارستان شود. از جا برخواست وبرای برداشتن وسایلش به اتاقش رفت . تنها راهي كه به ذهنش میرسيد اين بود كه فكرش را روي فكر نازنين بريزد شايد به نتيجه برسند.
وارد دانشگاه که شد نازنين را در جای قرار همیشگیشان منتظر خودش ديد .نازنين با خوشحالي به طرفش آمد و ذوق زده گفت:
- كجايي دختر ؟ يكساعته منتظرتم
کلافه گفت :
- نازی مثل هميشه تو هچل افتادم
- باز چي شده؟
- هيچي ؟ كليد خونه رونداشتم يكساعت نشستم و به مخم فشار اوردم چيكار كنم ؟
- خوب حالا چكار كردي؟
- هیچی !مجبورم بعد از كلاس برم خونه خودمون ،توي كشوي درایورم كارت ويزيتش رو دارم ،بهش زنگ ميزنم
- آخه خنگول ،كسي هم هست شماره تلفن همسرش و نداشته باشه ؟
با اکراه به تندی گفت:
- نازی !اون همسر من نيست !
- چه بخواي چه نخواي همسرته ،پس بهتره لجبازي وکنار بذاري و اينقد زندگي و به خودت تلخ نكني
با اندوه گفت :
- خودشم منو به همسری قبول نداره ، ميگه تو فقط یه مهمونی !
- مهمونم كه باشي بايد شماره ميزبانت و داشته باشي ،چون لازمت ميشه
-گفتم که دارم ،توی کشو درایورمه
نازنين روي پيشاني خودش كوبيد و گفت :
- آخ كجايي داداشي بياي ببيني چه به روز سايه اومده ؛......عزیزدلم !حالا اومديم و ساغر اتاقت و تميز كرده باشه و كارت ويزيت وانداخته باشه آشغالي اونوقت می خوای چكار كني؟
بهش گفتم دست به اتاقم نزنه -
شنوهه !! - به كي ؟... ساغر!......نه كه اونم خيلي حرف
- حالا توهم هی همه درهاي دنيا رو روي من ببند ،اصلا مي مونم خونه خودمون اونم از خداشه
- خوب اينم یه حرفيه ،عروسي كه يه روز بعد از عروسيش برگرده خونه باباش واقعا كه محشره ،ببينم ! امروز كلاس نداره؟
- چه ميدونم ،توهم قاط زديا من ميگم شماره اش وندارم ،تو از برنامه كلاسيش ميپرسي؟ تازه گفته تو دانشگاه از صد متري منم رد نميشي
- اههههه،اينم كه ديگه شورشو درآورده ،آخ که چقد دلم می خواد یه روز بزنم تو برجکش تا حالش جا بیاد....
-حالا بيا بريم سر كلاس تا ببينيم بعد چي ميشه
هردو وارد کلاس شدند وبی هیچ حرفی سر جایشان نشستند .بعد از كلاس نازنين كتابهايش را برداشت وگفت:
romangram.com | @romangram_com