#مهمان_زندگی_پارت_35


آرتین به او خيره شد و با آرامش گفت:

- میدونی سایه !بار اولي كه تودانشگاه ديدمت و درموردت تحقيق كردم فهمیدم دختر جسور وبي باكي و تنها با اين دلخوشي كه مقابل خانواده ات می ايستي سكوت كردم حتي شب خواستگاري هم وقتي قاطع ومحكم گفتي با اين ازدواج مخالفي به خودم گفتم آرتین ديگه همه چيز حله ، وسايه تحت هيچ شرايطي زير جبر خانواده اش نمی ره اما وقتي تو و آرمين مصلحتي با هم كنار اومديد تازه متوجه اشتباهم شدم كه ديگه خیلی دير شده بود. سايه ! من براي برهم زدن اين ازدواج لعنتی خيلي با خانواده ام درگير شدم ولي نتونستم هيچ كاري كنم ؛ شايد مقصر واقعی من باشم كه با اون همه شوق و اشتياق درمورد تو براي پدر ومادرم تعريف وتمجيد كرده بودم اونها منو مامور كرده بودن در مورد تو تحقيق كنم ومن غافل از اين بودم كه تو رو كانديداي ازدواج براي آرمين ميدونن

سايه تا حدودي منظور آرتین را ميفهميد ولی دليل ناراحتي او را اصلا درک نمی کرد به همين دليل با حیرت پرسید :

- آرتین !تو خودتو مقصر اين ازدواج ميدونی ؟

لبخند تلخي زد و گفت:

- مقصر اين ازدواج وهمه بدبختي های تو!

وغمگين ادامه داد :

-اما ديگه همه چيز تموم شده و راه برگشتي نيست

نگاه سايه در جمع به آرمين افتاد ، آرمين در حالي كه در حال گفتگو با دو مرد شيك پوش بود اما همه حواسش روي او وآرتین بود

آرتین دوباره گفت:

- ايكاش به نصيحت من گوش مي کردی و خودتو درگيرزندگي آرمین نمي كردي ،يكروز می فهمي كه اشتباه بزرگی کردی ، اما اون روز دیگه خیلی دیره

همه وجود سايه لرزيد آرتین از چه چيز حرف می زد که او نمي دانست چرا آرتین بايد اينهمه نگران او وآینده اش باشد .نميتوانست ناراحتي و نگراني آرتین را در مورد زندگي خودش درك كند به همين دليل گیج وسردرگم گفت :

- من نمی فهمم تو از چی حرف ميزني وچرا بايد انتخاب آرمين بزرگترين اشتباه من باشه ؟!

آرمين از سكوي جایگاه مخصوص عروس و داماد بالا آمد و رو به آرتین گفت :

- آرتین لطف كن به بچه هاي شركت تنديس برس و نذاربهشون بد بگذره

آرتین درحالي كه برمي خاست با کنایه گفت:

- تو هم نذار سايه اینجا احساس تنهايي كنه

وسپس رو به سايه گفت:

- امشب بايد شب خاطره انگيزي برات باشه پس سعي كن ازش لذت ببري

و از آنها جدا شد .

آرمين با غضب نگاهي به چهره غم گرفته اش انداخت و گفت :

- نمي تونستي لباسی از این بهتر انتخاب كني ؟

با حرص جواب داد :

- لباس اين عروسي هم مثل دامادش به اجبار تنم شده

- خوب ميتونستي انتخاب نكني ،عقل كه داشتي !

خيره به او نگريست وبا چشمانی تنگ شده گفت :

- چيو ؟ تو رو يا لباس و ؟

نفس عميقي كشيد وکنارش نشست وآرام زمزمه کرد :

- بهتره شنلت یه لحظه از شونت پایینتر نره والا بد می بینی


romangram.com | @romangram_com