#مهمان_زندگی_پارت_34
با رفتن نازنين آرمين حركت كرد وآرام پرسید:
- دوستت جريان ما رو ميدونه ؟
- آره ! مگه اشكالي داره؟
با بي تفاوتي گفت:
- برای من نه ! ولی خودت اصرار داشتي كسي بويي نبره ؟
نگاهش را به خيابان دوخت و آهسته گفت:
-نازنين برا من هركسي نيست !
هر دو سکوت کردند ودرافکارشان به چند ماهي كه قرار بود در كنار هم سركنند مي انديشيدند .
وقتي عاقد خطبه عقد را جاري كرد ، نگاه آرمين بی اختیار در آينه به چهره معصوم و بغض آلود سايه افتاد . لحظه اي دلش گرفت، چرا اين دختر پاك و معصوم بايد قرباني تعصب وغرور خانواده اش ميشد اما با يادآوري اينكه سايه زنيست مثل همه زنها ، با خوي و خصلت شيطاني كه پشت نگاه معصوم وبيگناهش ديوي خفته است ، نگاه بی تفاوتش را از او برگرداند .
عروسی در باغ بزرگ و زيباي خانواده مشایخ برگزار می شد .سايه از اينكه مي ديد ديگران اينهمه خوشحال و سرحال هستند ،دلش پر از غصه شد ،به نظرش مي رسيد كه همه دست به دست هم داده اند تا كه او را روانه زندان بدبختي اش كنند .به جاي خالي آرمين در كنارش نگاهي انداخت تنها چند لحظه كوتاه كنارش نشسته بود و سپس به بهانه خوش آمد گويي به دیگران به ميان جمع رفته بود .همیشه در آرزوهایش برای خودش چه عروسی تصور میکرد .پوزخندی به افکاروآرزوهای بر باد رفته درون ذهنش زد ونگاهش را درمیان جمعیت به دنبال داماد فراریش گرداند
با صداي گرم آرتین به طرفش برگشت .آرتین در حالي كه روي صندلي داماد مي نشست با اكراه گفت:
- اين ازدواج خجسته ومیمون و تبريك میگم
در لحن كلامش همه چيز بود.هم ناراحتي و دلخوري هم كنايه ، طنز......
با لبخند تلخي گفت:
- خودت خوب میدونی كه این ازدواج اصلا خجسته نيست
- توبايد به حرف من گوش ميدادي وخودت و بدبخت نمي كردي
آرتین راست ميگفت حتي تا قبل از اينكه عاقد خطبه عقد را هم بخواند از سايه خواسته بود اين بازي را برهم بزند ولي سايه با لجبازي فقط به او گفته بود
- (ديگه هیچ راه برگشتي نيست !)
سايه با قلبي پر از اندوه گفت:
- نمي تونستم این کارو کنم !،خواهش ميكنم منودرك كن
- تو خودتو فداي خانواده ات كردي سایه و چيزي كه بيشتر از هرچيزمنو عصبي ميكنه اینكه اونها اينو نمي دونن
نگاهش را میان جمعیت گردانند و به پدرش كه در كنار آقاي مشايخ نشسته بود خیره شد. از خوشحالي پدرش احساس رضایت کرد وگفت:
- ببين ! هيج وقت پدرم رو اينهمه شاد وسرحال نديده بودم . طي اين دو سالي كه گرفتار اين بيماري شده ، حتي يكبار هم جهت مراسمات از خونه بيرون نرفته و اما حالا خوشحال و پرانرژي در كنار پدرت نشسته و انگار كه هيچ چيز براش شيرين تر و لذت بخش تر از اين لحظات نيست ومن نمیخوام این خوشی رو ازاون بگیرم
آرتین آهي كشيد وگفت:
- -پدرت فكر ميكنه بهترين و برای دخترش انتخاب كرده !
سايه نگاه عمیقی به چشمان آرتین انداخت به دنبال رگه هايي از حسادت ميگشت اما نگاه آرتین عاري از هرگونه احساسي بود
آرتین با پوزخندي گفت:
- فكر كردي به آرمين حسادت ميكنم ،اما نه ، تنها چيزي كه منو نگران كرده وضعيت وآينده توهه
سایه با نااميدي آهی کشید و گفت:
- تنها دلخوشي من آسودگي خانواده م بوده و هست و حالا هم تنها بااین فكرکه اونها راضی وخوشحالن این روزهاي سخت و سپري ميكنم
romangram.com | @romangram_com