#مهمان_زندگی_پارت_3


- به پاي خوشگلي توكه نمي رسم

مادر نازنين از در حياط بيرون آمد .هر دو به او سلام دادن و اوبا لبخندي جوابشان را داد وگفت :

- حرفای شما دوتا تمومی نداره ؟! من نمی دونم شما چقدر حرف برا گفتن دارين ؟!

نازنين با لودگي جواب داد:

- تقصير شماست دیگه مامي جون ! اگه منو پسر زاييده بودی سايه رو می گرفتم تا هميشه كنارم باشه

- حالا از کجا معلوم که اگه پسر بودي سايه تو رو مي خواست؟!!

- خيلي هم دلش بخواد ...

رو به سایه کرد و گفت :

- نمياي تو؟

- نه خيس عرقم بايد برم يه دوش بگيرم ، عصري ميام پيشت ... خداحافظ

- خداحافظ ... مواظب خودت باش ندزدنت خوشگلک من!

مادرش نگاهی پر از شماتت به او انداخت ودر حالی که سرش را از روی تاسف تکان می داد از او جدا شده و به سمت سر کوچه رفت . او هم با بی خیالی شانه ای بالا انداخت ودر حالی که وارد خانه می شد با سرخوشی گفت :

-دروغ که نمی گم !..

کلید انداخت و در خانه را باز کرد و وارد حياط خانه شان كه سرکوچه ، مقابل خانه نازنين قرار داشت شد . خانه اي قديمي ، با چند درخت ميوه، و يك حوض بزرگ وسط حياط ، باغچه ای پر از گلهای زیبا که دور حوض را احاطه کرده بود . صداي جيك جيك گنجشك ها یی كه لابلای شاخ و برگ درختان لانه داشتند وشمیم گلهاي خوشبوي باغچه اي كه تازه آب خورده بود آدم را به وجد مي آورد .

از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد . کسی در سالن نبود . در حالي كه به طرف اتاق پدرش مي رفت با خودش گفت :

- پس مامان و ساغر كجا ن؟!

تقه ای به در اتاق پدرش زد و به آهستگی به داخل اتاق سرک کشید . پدر روی تختش خواب بود . دلش نیامد بیدارش کند و به آرامی در را بست و به سمت اتاق خودش رفت.

مانتو و مقنعه اش را ازتن كند و روي چوب رختی آویزان کرد و روی تخت ولو شد .

نمي دانست كارش درست بود كه دو واحد مهم درسی اش را با دکتر مشايخ گرفته يا نه ... در هر حال از کاری که کرده بود راضی بنظر میرسید .

دکتر مشايخ سال قبل به دانشگاهشان امده بود. با تيپ و قيافه جذاب وقدی بلند و موهاي پرپشت مشکی لخت ، چشمهاي درشت وگیرایش هم رنگ موهايش بود که در زیر نگاه سرد ویخ زده اش همچنان اورا متمایز از هر مردی می کرد حتي دانشجوهاي رشته هاي ديگر هم برايش سرودست ميشكستند ولي او به قدري خشك و سرد بود كه كسی حتی جرات سلام كردن به او را هم نداشت .از گفته هاي بچه ها فهميده بود كه خانواده اش يك شركت مشهور ساختماني دارند و او مدیریتش را برعهده دارد و بيشتر ساعات روزش را درآن شركت سر ميكند و به اصرار يكي از استادان قديمي اش ، قبول كرده است چند ساعتي هم كلاس در دانشگاه بگيرد .

حوله اش را برداشت و از اتاق خارج شد . وقتي زير دوش آب سرد ايستاد ، خنكای آب حالش را جا آورد و حس گرمای بیرون را به دست فراموشی سپرد . از حمام که بیرون آمد به طرف اتاقش رفت . خواهر كوچكش ساغر وارد اتاقش شد وبی مقدمه گفت :

- سایه ! بابا از صبح تاحالا چند بار سراغتو گرفته ، فكر كنم باهات كار داره !

- چند دقیقه پیش رفتم ببینمش .ولی خواب بود؟

- حالا بيدار شده و گفت که بري پيشش .

- لباس بپوشم ميرم !

پس از پوشيدن لباس راحتی ، دوباره به سمت اتاق پدر رفت . پس از تقه اي كه به در زد صداي ضعيف پدرش را شنيد كه گفت:

- بيا تو عزيزم !

پدرش نزدیک به دوسالی بود كه از بيماري سرطان خون رنج ميبرد و از دست کسی هم کاری بر نمیآمد و دکترها همه جوابش كرده بودند .

روی صندلي كنار تختش نشست ودست لاغر و استخواني اش را در دست گرفت و بوسه اي بر آن زد و گفت :


romangram.com | @romangram_com