#مهمان_زندگی_پارت_27
- اين كه نشد حرف ،حالا برا آزمايش كي ميريد؟
- فردا ،.........مهري اصرار داشت گل پسرش بیاد دنبالم ،تا که با هم بريم ،بیچاره داره همه تلاش خوشو میکنه که یخ بین ما رو بشکنه ، امامن آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم خودم تنهایی با تاكسي ميرم
نازنين خنده ریزی کرد و گفت :
- تو هم عجب دیونه ایا! کی دیده عروس و داماد جدا از هم برن آزمايشگاه حتما كلاس هم جداگونه ميريد ؟!!
- من به اين كلاس مزخرف نيازي ندارم، بعد از اينكه آزمايشم ودادم سريع برميگردم خونه چون اصلا حوصله ديدن ریخت وقیافه اون روانپریشو ندارم
- سايه ! مامان صدام ميزنه با من كاري نداري؟
- نه عزیز ! برو
- پس خداحافظ
گوشي را قطع كرد دوباره كتابش را در دست گرفت اما نگاهش روي آدرس كلينيكي بود كه از مهري گرفته بود و بايدهفت صبح آنجا ميبود .
صبح با صداي زنگ تلفن از خواب پريد نگاهي به ساعت اش انداخت ساعت یه ربع به هفت بود و او فراموش كرده بود ساعت آلارم تلفنش را تغيير دهد با عجله لباس پوشید وبه آژانس زنگ زد و درخواست تاكسي داد . كيفش را برداشت وبا عجله از اتاق خارج شد و در حالي كه به سمت درب حال ميرفت گفت:
- مامان چرا منو بيدار نكردي؟
- مگه قرار نيست آرمين بياد دنبالت ؟!
- نه خودم آژانس گرفتم
- آخه اين چه كاريه دختر؟! تو ديگه نامزد اون هستي !
كفشهاي اسپرتش را از جا كفشي برداشت ودر حالی که می پوشيد گفت:
- مامان خواهش ميكنم شما ديگه شروع نكنيد مهري ديروز سه ساعت رو مخم بوده
- امان از دست شما جوونا ما نميدونيم چطور بايد با شما رفتار كنيم
صورت مادرش را بوسيد و گفت :
- فدات بشم مامان !......ولی مگه این خواسته شما نبود که ما با هم ازدواج کنیم ؛خوب داریم همین کارو می کنیم دیگه !
وقبل از اینکه فرصت دهد مادرش چیزی بگوید ، اضافه کرد :
-من رفتم كاري نداري؟
- برو به امان خدا
درون تاکسی دوباره نگاهي به ساعتش انداخت و به راننده گفت :
- ببخشيد ميشه سرعتتون و يكم بيشتر كنيد
- چشم خانم
-ساعت از هفت و بیست دقیقه هم گذشته بود و اواصلا حوصله اخم وتخم ارمين را نداشت .مي دانست كه براي هر دقيقه اش يك برنامه اي دارد. اين را در این چند وقته به خوبی فهمیده بود چون با بهانه اينكه خيلي گرفتار است حتي در مراسم بله برون هم شركت نكرده بود و عملا همه چيز را به خانواده اش سپرده بود. اوحتي براي خريد نامزدی هم نيامده بود و اين بي اعتنايي ها بيشتر از هر چيز بر روح ترد و شكننده سایه خط مي انداخت .
تاكسي كنار كلينيك ايستاد و او با پرداخت كرايه سريع پياده شد وبه سمت درب ورودي دويد وقتي وارد بخش آزمايشگاه شد لحظه اي ايستاد تا نفسي تازه كند وسپس آرام و شمرده به راه افتاد ونگاهش را روي مردمي كه درحال آمد و شد بودند چرخاند
- هميشه همینقدر بی ملاحظه و بيخيالی؟
لحن پرابهت کلامش رعشه براندام سایه انداخت. آرمين در حالي كه از خشم صورتش سرخ شده بود به او مينگريست .شرمزده نگاهش را به زیر انداخت وآهسته زمزمه کرد
romangram.com | @romangram_com