#مهمان_زندگی_پارت_28
- شرمنده خواب مونده بودم
چشمان درشتش را ريز كرد و با تحقير به او نگريست و گفت :
- چطور ميتونی توي اين موقيعيت كه به گفته خودت آخر بدبختیه اينهمه آرامش داشته باشی و راحت بخوابي؟!
از حالت صورتش ميشد خشم فروخورده اش را به وضوح حس کرد.سايه با تنفر گفت:
- وقتي تمام شب و با كابوس و فكر و خيال نتوني چشم برهم بزاري ،مطمئنا صبح هم خواب ميموني
بی توجه به کنایه اش به راه افتاد و گفت:
- دنبال من بيا
به دنبالش راه افتاد. آرمين مدارك در دستش را به منشي ازمايشگاه داد ومنشي با لبخندي از او خواست لحظه اي منتظر بماند .فكري كه از شب قبل در سرش افتاده بود مثل خوره مغزش را ميخورد به آرمين نزديك شدوکنارش ایستاد .آرمين با پوزخندي گفت :
- نگراني؟
با بی تفاوتی ساختگی گفت :
- چرا بايد نگران باشم !
- چه ميدونم !به همون دلیلی كه همه خانمها در اين مواقع نگرانن !
- شرايط من با همه اونها فرق ميكنه
با نیشخندی نجوا کرد :
-مطمئنا که فرق میکنه !!
منشي برگه هاي مخصوص آزمايش را به آرمين داد وبا اشاره به آزمايشگاه از آنها خواست براي خونگيري به آنجا مراجعه كنند
آرمين برگه مخصوص سايه را به دستش داد و گفت :
- همينجا منتظرت هستم
به طرف ازمايشگاه مخصوص آقايان چند قدم برداشت كه سايه گفت :
- جناب مشايخ!
به طرفش برگشت وگفت :
- باز چي شده؟
- خواهش ميكنم !.......فقط يك لحظه!
چند قدم به طرف آرمین رفت وکنارش ایستاد. تا سر شانه اش می رسید ، آرمين منتظر شنيدن بود واو مبهوت قامت بلند وعضله ایش ...........
آرمین بی حوصله با غیظ نگاهش کرد و پرسید :
- چیزی شده !؟
بلافاصله به خودش آمد و سریع نگاهش را از او گرفت وآرام وشمرده گفت :
- ما ميتونيم .......ما میتونیم از اين فرصت بهترين استفاده رو كنيم
لحظه اي متفکر به اوخیره شد و سپس ملایم گفت :
- اين امكان نداره چون رئيس اين كلينيك يكي از دوستاي صميمي پدرمه ،امكان هر تقلبي آبروي هر دوي ما رو ميبره
romangram.com | @romangram_com