#مهمان_زندگی_پارت_26

- سايه با اينكه تو دختر صبور و فهميده اي ، اما من نگران آينده ام

بغض آلود گفت :

- من فعلاً فقط به پدرم فكر ميكنم وآينده اصلا برام مهم نيست

نگران ودلواپس گفت :

- سايه به خدا داغون ميشي

بغضش شکست و با گریه گفت :

- نازنين راه ديگه اي ندارم

نازنين می دانست دوست عزیزش چقدر تحت فشار هست ودر این لحظه تنها به دلداریش نیاز دارد پس نفس عميقي كشيد و گفت:

- با اينكه ميدونم اين زندگي و ازدواج نيست ولي برات آرزوي خوشبختي ميكنم خدا رو چه ديدي شايد به اين ديوونه مغرور كمي عقل داد و زيبايي تو رو ديد وعاشقت شد

آهي ازسرحسرت کشید وگفت :

- اما او دلش یه جای ديگه گيره

سپس با لبخند تلخی اضافه کرد :

- دل ما هم پي نخود سياه ميره

نازنين اورا در آغوش كشيد و گفت :

-الهي چشمش كور بشه كه دوست خوشگل منو نميبينه ...

*******************

فصل سوم

وقتي جواب مثبتش را به پدرش داد مادر با شادي هلهله اي كشيد و او را بوسه باران كرد پدر هم با خوشحالي ميخنديد ساغر از اينكه تصميم عاقلانه اي گرفته ،درحالي كه او را درآغوش ميكشيد به او تبريك گفت .اما هيچكدام از آشوبي كه در دلش برپا بود خبر نداشتند همان شب پدرش جواب مثبت او را به خانواده مشايخ اعلام كرد و زمان برگزاري بله برون مشخص شد .درحالي كه به شادي خانواده اش لبخندی تلخ ميزد آرام وبی صدا به اتاقش پناه برد و درخلوت خود ساعتها گريست .

همه در تكاپو و عجله بودند مادر با شادي غير قابل وصفي جهيزيه اش را آماده ميكرد وساغر هر ساعت ،وهر دقیقه از مدل لباسی که برای شب عروسی اش سفارش داده بود حرف می زند

با صداي زنگ تلفن همراهش، كتابي را كه به ظاهر در دست گرفته بود بخواند را كناري نهاد و گوشي را برداشت مثل هميشه نازنين بود كه با لحن شاد و پر نشاطش به او انرژي ميداد

- سلام عروس خانم ،خوبي ؟

- چه عروسي؟! چه کشکی ؟! خواهش ميكنم تو ديگه دست رو دلم نزار،که خونه !

- چي شده ، دوباره زانوي غم بغل گرفتی؟

- مامان پدرمودرآورده

- باز چه كار كرده؟

- هيچي !....هر لحظه ميره و مياد ،ميگه جهازت اين و نداره اونو نداره ،چه رنگي برات بخرم ،چه ماركي بخرم . هرچي ميگم بابا هر گلي زدين به سر خودتون زدين دست از سرم برداريد به خرجش نميره که نمیره ،مهري خانم هم شده قوز بالا قوز دم به دقيقه زنگ ميزنه بيا بريم خريد ،بيا بريم خونه رو ببين ، خلاصه همه رو اعصابمن حسابی

-حالا چرا نرفتی خونه روببینی ،نا سلامتی می خوای اونجا زندگی کنی

-وقتی اون داره به بهونه گرفتاری تا این حد منو تحقیر میکنه ،چرا من برای دیدن خونه ای که برام حکم زندونو و داره ذوق زده بشم

- پس چرا قبول كردي اينهمه زود عروسي برگزار بشه؟لا اقل می ذاشتی یه مدت بگذره اخلاقتون با هم مچ بشه بعد !

-من چه کاره ام نازی جون !اصرار آقای مشایخ بود که می خواست آرمین زودتر سر وسامون بگیره بهونشم اینه که پسرش مدتیه مجردی زندگی میکنه واین باعث نگرانیشه

romangram.com | @romangram_com