#مهمان_زندگی_پارت_23
- آره آرمين پسر خوب و فهميده ايه و من فكر ميكنم تنها كسي كه واقعا لياقت تو رو داشته باشه همين آرمينه
دست پدرش را بوسيد و گفت:
- من ميرم بيرون تا شما استراحت كنيد
- برو دخترم و راحت فكرهات وبكن مطمئن باش جوابت هر چي باشه من از توحمايت ميكنم و نگران هيچي هم نباش. نگاهي با مهرباني به پدرش انداخت با اينكه مطمئن بود حرف دل پدرش چيز ديگريست لبخندي به رويش زد و اتاق را ترك كرد .
تمام شب را در رختخواب غلت زد و از اين پهلو به آن پهلو شد؛چه شبي سخت و پر استرس را پشت سر می گذاشت ،دم دمهاي صبح بود كه از خستگي چشمهايش به روي هم افتاد وبه خواب رفت.
*****************
نگاهي به ساعتش انداخت هنوز ده دقيقه به شش مانده بود سرعت قدم هايش را بيشتر كرد نمي خواست بعد از آرمين برسد و غرغرهايش را تحمل كند شايد هم قصد داشت آدم نكته بين و دقیقی به نظر بيايد .وقتي وارد كافي شاپ شد نگاهش را سريع روي همه ميزها چرخاند ، اثري ازآرمين نبود پشت يكي از ميزهاي مشرف به در ورودي نشست ميخواست آرمين در بدو ورودش به راحتی اورا ببیند.
پيشخدمت كنارش ايستاد و با احترام به او خوش آمد گفت :با صداي ضعيفي تشكر كرد و درخواست ليوان آبي كرد . خيلي سريع ليوان خنك آب روي ميز قرار گرفت .هنوز جرعه اي از اب ننوشيده بود كه قامت بلند و استوار آرمين با گردنی افراشته وجدی در چارچوب در ظاهر شد ، چقدر آن تایم و دقيق بود حتي يك دقيقه هم دير نكرده بود،به راحتی او را یافت وبا قدمهایی پر اقتدار و با صلابت به طرفش گام برداشت .
قيافه اش در تي شرت سفيد چسبان با كت و شلوار اسپرت مشكي جذابتراز همیشه شده بود .لبخندي از رضايت روي لبش نشست اوهميشه دکتر مشايخ را در لباس رسمي ديده بود حتي شب خواستگاري هم كت و شلوار رسمي پوشيده بود و اينك جايي كه اولين قرارشان شكل ميگرفت او در هيبتي جذاب ومنحصر بفرد ظاهر شده بود .تپش قلبش هر لحظه بيشتر ميشد واو قادر به کنترلش نبود .وقتي كنار ميزش رسيد بدون توقف ارام زمزمه کرد :
-دنبال من بيا
و راهش را ادامه داد و در آخر سالن ، جايي دنج و آرام صندلي را كنار كشيد و بدون تعارف به سايه بر روي آن نشست .سايه در حالي كه از رفتار چندش آورش حرص ميخورد، صندلی را بیرون کشید و روبرويش نشست
آرمين در حالی که انگشتانش را در هم گره می کرد با نیشخندی بي مقدمه گفت:
- تا اونجايي كه بياد دارم قرار بود ديگه هيچوقت همديگه رو نبینیم
از کنایه اش غمی عمیق قلبش را فشرد، اما نميخواست امروز از درخشونت وارد شود پس با چهره اي سرد وآرام گفت:
- من قبلا از شما عذرخواهي كردم
از چهره سرد و بي تفاوتش جا خورد ،اما به روي خودش نياورد وبه صندلی تکیه زد وگفت:
- من هم اينجا م تا به حرفهاي شما گوش كنم ، ميتونين شروع كنيد
اگر چه لحن سخنش مودب بود اما رگه هايي از كنايه به خوبی در آن مشهود بود كه دل سايه را مي آزرد
بي حوصله و بي مقدمه گفت :
- من با پيشنهاد شما موافقم
آرمین لحظه اي متحير به او خيره شد و سپس به روي ميز خم شد وآرام پرسید :
-ميتونم بپرسم چرا؟
بغض آلود جواب داد:
- بايد آرامش و به خانواده ام برگردونم همه اونها به خاطر من پر از تشويش و نگرانین پدرم مدام به خاطر قولي كه به خانواده شما داده خودشو سرزنش میکنه و غصه ميخوره ،مادرم از غصه هاي پدرم هر لحظه و هر ساعت داره اشك مي ريزه و خواهرم ،خواهر حساسم !از اينكه عضو فراموش شده خانواده است دلگير و افسرده است ، من بيشتر از اين تحمل درد و غصه خوردن خانواده م و ندارم
آرمين با لحن ملایمی گفت :
- متاسفم!.... اما در اين مورد كاري از دستم بر نمياد و در اين جريان من اصلا مقصر نيستم
- مطمئنا منم نيستم ، با ورود خانواده شما همه خوشي هاي ما یک شبه از بين رفته .من ميخوام شادي رو دوباره به خونواده ام برگردونم
پيشخدمت براي گرفتن سفارش كنار ميزشان ايستاد آرمين خيلي آرام پرسيد:
-چي ميخوري؟
romangram.com | @romangram_com