#مهمان_زندگی_پارت_22
- من بيرون شهرم و تا فردا هم برنميگردم اگه ميتونيد تلفني بگید اگه هم که نه، باید صبر كنيد تا فردا
شتباب زده گفت :
- تا فردا صبر میكنم ،مزاحمتون كه نيستم
-مزاحم كه چه عرض كنم ولي ايراد نداره ،فردا عصر ميام اونجا
مضطرب گفت :
- اينجا نه ! خواهش ميكنم اگه ميشه بيرون همديگه رو ببينيم
لحظه اي انديشيد و سپس گفت:
-مشكلي نيست هرجا شما راحت هستين همون جا همدیگه رو میبینیم
- اگه ايراد نداشته باشه شما روساعت شش عصر توي پارك محلمون ببينم
با ناباوري گفت:
-توي پارك ؟(انگار به پرستيژشش نمي خورد كه كسي را در پارك ملاقات كند)
- متاسفم !اما من عجله دارم و نمی خوام زیاد از محله مون دور بشم .
- بسیار خوب ،سعي ميكنم ساعت شش عصرتوی کافی شاپ روبروی پارک شمارو ببینم فقط دير نكنيد كه خیلی گرفتارم
-حتما!
گوشي را كه قطع كرد ودوباره شروع به گريستن کرد،چطور ميتوانست چند ماه را در كنار اين مرد خشن و از خود راضي دوام بياورد،اما حالا وقت گریستن نبود . ازجا برخاست و سجاده اش را پهن و شروع به خواندن نمازش كرد. بعد از نماز با خداييش خلوت كرد و از او خواست در اين راه يار و ياورش باشد .سرش را روي سجاده گذاشت و يك دل سير گريه كرد .نمي توانست بيشتر از اين ناراحتي خانواده اش را ببيند .انگار با ورود اين خانواده به زندگيشان لبخند از روي لب تک تک اعضاي خانواده پركشيده بود وهر كدام به نوعي نگران و دلواپس بودند و اين وظیفه او بود که غبار غصه و اندوه را از آسمان زندگي خانواده اش كنار زند.وقتي سرش را از روي سجاده برداشت كمي احساس آرامش ميكرد با خود انديشيد اين تقديريست كه خداوند برايم رقم زده است پس بايد خود را آماده هر پيشامدي كنم .با اين حس كه ميتواند در مقابل هر مشكلي صبور باشد از اتاقش خارج شد پس از اينكه چند مشت اب به صورتش زد نگاهش را به آئینه انداخت در اين چند روز كلي احساس نا اميدي و سرشكستگي ميكرد .با يك لبخند ساختگي به طرف اتاق پدرش رفت و تقه اي به در زد با صداي ضعيف پدر در راگشود و وارد شد نگاه پدرش روي پنجره و خيره به اسمان سياه شب بود .
- توي اين چادر سياه چه چيز جذابي وجود دارد كه شما رو اينهمه مجذوب خودش كرده؟
پدر با لبخند به طرفش برگشت وگفت:
- يك ستاره درخشان و پرنور كه همه زندگي منو روشن كرده
دست استخوني پدرش را در دست گرفت و گفت:
- يعني از من روشن تره ؟
پدر دستش و فشرد و گفت :
- اون همه زندگي منه ، سایه خوشبختی وآرامش من !
آرام انگشتش را روي لب پدرش گذاشت و گفت:
- هيس ،ساغر ميشنوه دوباره حسودي ميكنه
- ساغر هم جاي خودشو داره ،اما تو عزيز دل بابا یی
- الهي من قربون باباي خوب خودم برم ، توهم عزيزدل منی
- امروز ميخواستم به آرش بگم تو راضي نيستي و قال قضيه رو بكنم ولي از بخت بد حالم بهم خورد .فردا حتما بهش ميگم
- بابا يه روز ديگه هم به هم وقت بديد فردا حتما جوابتون و ميدم
- دخترم ميدونم تو راضي به اين ازدواج نيستي ،اين رو به راحتي تونگات ميخونم ،..... من تو رومجبور نميكنم .اين اشتباهيه كه من مرتكب شدم وخودم تا آخر پاش مي ايستم
- نه بابا ، فكر نميكنم بهتر از پسر آقاي مشايخ خواستگاري داشته باشم
romangram.com | @romangram_com