#مهمان_زندگی_پارت_21
- اين رو من بايد از شما بپرسم ،قبلا هم گفته بودم با شرايط پدرتون هرگونه استرس و هيجاني براشون خطرناكه ولي متاسفانه يا شما رعايت نميكنيد يا پدرتون خيلي حساسه
- من نميدونم چه چيز باعث اين حالت شده من بيرون بودم تازه اومدم
- سايه خانم ! اگه جون پدرتون براتون مهمه سعي كنيد از مشكلات دور و برش كم كنيد خودتون كه ميدونيد يكبار سكته كرده و آمادگي و شرايط سكته دوم رو هم داره هم فشار خونش بالاست هم با اين بيماری و داروهايي كه مصرف ميكنه احتمال اينكه دوباره مشکلی جدی براش پیش بیاد زياده !
- چشم دكتر ،سعي ميكنم آرامش خونه رو بهم نریزیم !
تا دَمِ در دكتر را بدرقه كرد خودش به خوبي ميفهميد تنها راهي كه دوباره آرامش را به خانه اشان باز میگرداند ، چيست
با بي حالي از پله ها بالا رفت . مادرش در آشپزخانه بود .صندلي ميز غذاخوري را عقب كشيد و روي آن نشست و گفت
- مامان چرا بابا يكدفعه حالش بد شد
-يكدفعه هم نبود چند روزه ميگه قفسه سينه ام درد ميكنه ولي به من اجازه نميداد دكتر و خبر كنم ظهر رفتم توي اتاقش داروهاشو بهش بدم ديدم ناراحته . ميگفت:
- مهندس گفته توخودت دوست نداري سايه عروس من بشه كه تا حالا بهم جواب ندادي خيلي ناراحت بود ميگفت: تو راضي نيستي و اونم دلش نمياد مجبورت كنه از طرفي یه قولي به مهندس داده و حالا توش مونده
نفس عميقي كشيد و اضافه كرد:
- عصر كه رفتم اتاقش ديدم بيحال افتاده و نميتونه نفس بكشه سريع اكسيژنو بهش وصل كردم و دكترو خبر كردم ،دكتر ميگه بخاطر استرس و هيجانه ...
و آرام شروع به گریستن کرد .
از جا برخاست و سر مادرش را به آغوش كشيد وآرام نوازش كرد .بغض كرده بود و دلش مالامال از غصه بود اشكهايش در حال سرازير شدن بودند ولي نميخواست مادر متوجه گريه اش شود به همين دليل به اتاقش پناه برد و در را قفل كرد و پشت در نشست و براي مرگ همه آرزوهايش ساعتی گريست .
پدرش را بيشتر از هرچيزي در اين دنيا دوست داشت و مي پرستيد . پس مجبور بود خودش را فداي او كند
بلند شد و از كشوي ميزش كارت ويزيتی که آرمين به او داده بود را بيرون اورد و شماره همراهش را گرفت .پس از چند بوق صداي پرابهتش در گوشي پيچيد - بفرمائيد
با صداي مرتعشي گفت:
- سلام منم سايه .............
لحظه ای سكوت كرد انگار داشت در ذهنش به دنبال نام سايه ميگشت
سپس با لحني جدی وخشک گفت:
- بله ميشنوم .....
از طرز رفتارش جا خورد و فراموش كرد چه ميخواست بگويد
آرمین دوباره گفت:
- چي شد... زنده اين؟
با صدايي ضعيف وبي رمق گفت:
- ميخوام با شما حرف بزنم
با اكراه گفت:
- خوب!..... گوش ميكنم
لرزشی خفیف به جانش افتاده بود وضربان قلبش لحظه به لحظه بيشتر ميشد، مستاصل گفت:
- من تلفني راحت نيستم اگه امكان داره شما رو از نزديك ببينم
romangram.com | @romangram_com