#مهمان_زندگی_پارت_20

- ساغرجان ! اون نامزد من نيست

- سايه توواقعا آرمين و نميخواي؟

- چرا بايد اونو بخوام !

- سايه باور كن توخيلي خنگي ،اگه پسري به جذابي و خوشتيپي آرمين خواستگارم بود يه لحظه هم شك نمي كردم و بهش بله رو ميدادم

- خواهرِ من ! همه چيزکه خوشگلي و خوشتيپي نيست !

- آرمين مرد كامليه كه هر زني آرزوشو داره

- اما من اون زني نيستم كه آرزوي مردي مثل آرمين و داشته باشم

- مامان راست ميگه تومخت پاره سنگ ورداشته كه مردي به اين جنتلمنی رو رد ميكني

روي دستش زد و گفت:

- آره من خل شدم اونم ازنوع حادش ، حالا پاشو بروکه مامان داره صدات ميزنه

در حالي كه بر ميخواست گفت:

- كاش آرمين خواستگار من بود ميديدي كه همون شب خواستگاري بله رو ميدادم وهمه رو راحت می کردم

و از اتاق خارج شد

سايه با جمله آخر ساغر به فكر فرورفت ساغراگرچه از نظر سروزبان از او خيلي خوش زبانتر بود ولي از نظر روحي شكننده ترو حساستر از سايه بود و با اينكه چشمهاي درشت و قهوه ایش جذابیت خاصی داشتنداما هرگزبه پای زيبايي و ظرافت سايه نميرسید .سايه نميدانست که اگر ساغربه جاي او بود چه تصميمي ميگرفت آيا حاضر ميشد به خاطر جذابيت آرمين پا روي غرور خودش بگذارد و وارد بازي خطرناكِ آرمين شود و يا اينكه به خاطر غرور و خودخواهي آرمين آشوبي به پا ميكرد كه درس عبرتي براي هر دو خانواده شود با این فکر تصميم گرفت خودش را فداي خانواده اش نكند ،صدبار با خودش تكرار كرد نمي توانم زندگيم ،آرزوهايم و جوانيم را فداي غرورِ بي جاي آرمين كنم ،بهترين راه را صحبت با پدرش ميديد . بايد به پدرش ميگفت آرمين از اوچه خواسته است ،پدرش هرگز راضي نمي شد اورا فداي دوستی خودش کند .با خودش گفت :

-(امشب حتما به پدرم خواهم گفت و خودم را براي هميشه از اينهمه فكر و خيال بیهوده راحت خواهم كرد ،بايد هر طور شده دوباره شادي را به خانه امان برگردانم )

غافل از اينكه سرنوشت بازي ديگري را با او شروع كرده است .

******************

عصر وقتي به همراه ساغر از خريد برگشت اتومبيل دكتر نجم پزشك معالج پدرش را در كوچه پارك شده ديد نگران وهيجان زده سريع از پله ها بالا رفت مادر در سالن نشسته بود وگريه ميكرد .خريدهايش را گوشه اي پرت كرد و به طرف مادر دويد

- مامان چي شده ؟بابا حالش خوبه؟

- خوبه دخترم نگران نباش

- پس چرا دكترنجم اينجاست ؟ چرا گريه ميكني؟

- پدرت دوباره حالش بد شد .براي يه لحظه فكر كردم ميخواد ..............

گريه مادر شدت گرفت و سايه سراسيمه به طرف اتاق پدرش رفت وتقه اي به در زد صداي دكتر را شنيد كه گفت:

- بيا تو!

وارد اتاق پدرش شد و به طرف دكتر رفت

- سلام دكتر ،خسته نباشيد

- سلام دخترم.....

- دكتر حال پدرم چطوره ؟

- فعلا كه خوبه ،يه مسكن بهش تزريق كردم

- چي شده ؟چرا اينجوري شده؟

romangram.com | @romangram_com