#مهمان_زندگی_پارت_18
اما صدای آرام آرمين او را از افکارش بیرون آورد :
- آره درسته !....كس ديگه ای توی زندگي منه ،پس بهتره خودت و درگیرزندگی من نکنی
نفس عمیقی کشید وآهسته گفت :
- من باید فکرکنم و بعد جوابتون و بدم .
ازجا بلند شد ودست در جيبش كرد وگفت :
- بيا اين كارت منه ، بهتره جوابت هرچی که هست تلفني به من بگی ،دلم نمي خواد دوباره اينهمه راه رو بیام و به این مزخرفات گوش كنم ! اما از من به شما نصيحت! سعي كن بيشتر از اينكه به فكر ديگرون باشي به فكر خودت وزندگیت باشي ،پدر و مادرت زندگي خودشون و كردن، اين تويي که تازه در اول کوچه زندگي هستی !
با لبخندی که بی شباهت به تمسخر نبود ، گفت:
- ممنون از همدرديتون سعي ميكنم نصحيتتون و به خاطر بسپارم !
- از طرف من از خانواده ات خداحافظي كن ،اميدوارم تصميم درست و منطقي بگيري و..........
نگذاشت حرفش را ادامه دهد وگفت:
- اميدورام ديگه هرگز همديگه رو نبينيم
آرمين هم با لبخندی گفت:
- اميدوارم
با ديدن لبخندش قلبش فرو ريخت ،اين درست همان چيزي بود كه از آن می ترسید .همانجا روي تخت نشست .صداي بسته شدن در حياط و سپس روشن شدن موتور ماشين آرمين را شنيد ولي به خودش زحمتی براي برخاستن نداد . كارت آرمين در دستش مچاله شده بود .
صداي ناهید او را به خود آورد . دركنارش نشست و با نگراني گفت:
- آرمين رفت؟
- آره رفت !
- به نتيجه هم رسيديد؟
بغض گلويش را ميفشرد ،خود را در آغوش مادرش انداخت و گريست، مادر آرام موههاي نرمش را نوازش كرد ، در بين گريه اش گفت:
- مامان ،كاش منو هيچوقت بدنيا نياورده بودي ! .....كاش میذاشتی مي مردم تا امروزو نبینم !.......كاش نمي ذاشتي اين قرار مسخره روبذارند تا امروز تحقير شدن منو ببيني
ناهید او را از آغوش خود بيرون آورد و گفت :
- چي مي گي عزيزم ؟ تحقير كدومه ،آرمين خيلي پسر خوب و با شعوريه .چون تو فكر ميكني اونو هم مثل خودت مجبور به این ازدواج كردن به خودت اینهمه سخت ميگيري
- اما مامان ،باور کن !اونم راضي به اين ازدواج نيست
- اشتباه نكن عزيزم اون اگه مخالف اين ازدواج بود ميتونست خانواده اش ومنصرف كنه
دلش مي خواست همه چيز را به مادرش بگويد،بگوید که آرمین از او متنفر است ، اما غرورش اجازه نميداد تا اين حد خودش را تحقير كند دلش نميخواست به مادرش بگويد آرمين حتي او را آدم هم به حساب نمي اورد.
*******************
دوروز گذشته بود واو هنوز نتوانسته بود تصميم درستي بگيرد از بس فكر كرده بود احساس ميكرد سرش در حال انفجار است .عجز وناتواني همه وجودش را فرا گرفته بود .نازنين هم با پيشنهاد احمقانه آرمين مخالف بود
با صداي تلنگري كه به در اتاقش خورد سرش را برگرداند ساغرنگران وآشفته در چهار چوب در ايستاده بود با لبخندي روبه او گفت:
- چرا اونجا وايسادي بيا تو
- آخه اين روزها اينقدر توخودت غرقي، كه جرات ندارم از كنار اتاقتم رد بشم
romangram.com | @romangram_com