#مهمان_زندگی_پارت_17
با نا اميدي وبغض گفت:
- من هم نمي تونم ،پدرم مريضه و ممكنه جواب منفي من حالشو از ايني كه هست بدتر كنه و در اون صورت مادر و خواهرم منو مسبب حال پدرم ميدونن و هيچوقت منو نمي بخشن
لحظاتی به فکر فرو رفت و سپس گفت :
- پس با اين حساب فقط يه راه مي مونه
با نگاه متعجب وسردی پرسید :- چه راهي؟با بی حوصلگی که تردید در آن موج میزد ،جواب داد :
- ازدواج ميكنيم و بعد از چند ماه به دليل عدم سازش از هم جدا ميشيم
از این حرفش برآشفت و عصبي گفت:
- معلومه چي ميگين ؟ براتون اصلا مهم نيست چه بلايي سر من مياد ؟ يعني زندگي من اينقدر بي ارزشه !
پوزخندي زد و با خودخواهي تمام گفت :
- زندگي شما ربطي به من نداره،که بخوام نگرانش باشم ، اگه زندگيتون خیلی براتون مهمه ميتوانين مانع اين ازدواج بشيد
با حرص نگاهش را به حوض آب انداخت وزمزمه کرد :
- نمی دونم شما با اين طرز فكر چطور استاد شدین؟
- من هيچوقت بين زندگي خصوصي و شغلم رابطه برقرار نميكنم
دوباره به طرفش برگشت ودرنگاه بی تفاوت و سردش زل زد وگفت :
- ميتونم بپرسم شما چه معذوراتي داريد كه نميتونین مانع اين ازدواج مسخره بشيد ؟
برای اولین بار درعمق چشمان عسلی سایه نگریست وبا غرور گفت :
- مجبورم جواب شما رو بدم ؟
- البته که مجبوريد!......چون من بايد بدونم بخاطر چه چيز مهمي، ميخوايد منو و زندگیمو فدای خودتون كنيد
چشمانش را ریز کرد وخیره در نگاهش آهسته گفت :
- من با زندگي شما كاري ندارم،شما خودتون داريد زندگیتون و فدای حس فداکاریتون ميكنيد .اگر واقعا زندگيتون تا اين حد با ارزشه ،با يك جواب منفی ميتونین همه چيز و به حالت عادي برگردونين
با حالتی که خشم در تمام وجودش زبانه می کشید ، گفت :
- چندبار بايد بگم من نمي تونم! .............
- پس حالا كه تا اين حد ضعيفيد ، مجبورين پيشنهاد منو قبول کنید
سپس با پوزخندي ادامه داد:
- قول ميدم درطول اين دو سه ماه حتي نگاهت هم نكنم
با خشم نگاهش كرد . برای دومین بار بود که دلش ميخواست سيلي محكمي توی گوشش بزند . باز هم بر خودش مسلط شد و گفت:
- پاي یه زن ديگه در ميونه ؟
از این حرفش آرمين جا خورد ولحظه ای متحير به اونگریست ،چه چیزی باعث شده بود سایه این فکر را در مورد اوکند ؟!
سايه لبخند تمسخر آمیزی زد و با خود انديشيد ((مگه اين كوه غرور ميتونه كسي روبه غير از خودش هم دوست داشته باشه ))
romangram.com | @romangram_com