#مهمان_زندگی_پارت_16
با صداي زنگ در حياط دلشوره اي عجيب به جانش افتاد که باعث شد همه وجودش به لرزه درآید. برای کنترل اعصابش لحظه ای چشمانش را برهم گذاشت و نفس عميقي كشيد .مادر وارد اتاقش شد و گفت:
- آرمين توي حياط منتظرته
-چرا توحياط !.........چرا بالا نيومد؟
- نميدونم ميگفت اينجا راحتترم
- باشه ! منم ميرم پایین .
وقتی ناهید از اتاقش خارج شد، روبروی آئینه ایستاد ونگاهي به خودش انداخت ، خيلي رنگ پريده به نظر مي رسيد كمي رژگونه به گونه هايش و كمي رژ به لبهايش ماليد و از اتاق خارج شد .
آرمين كنار حوض نشسته بود و داشت با ماهي هاي درون حوض بازي ميكرد با سلامي سرد به طرف تختِ چوبیِ كنار حوض رفت و روي آن نشست ، مادرش همه وسايل پذيرايي را روي تخت چيده بود . نميدانست كي وقت كرده بود اينهمه وسايل را پائين بياورد .
آرمين از جا برخاست و متقابلا جوابش را به سردي داد و با کنایه گفت :
- شما كه می گفتين هيچ حرفي با من ندارين، پس چرا منو مجبور كردين اينهمه راه رو تا اينجا بيام
با بيخيالي شانه اي بالا انداخت و گفت :
-ميتونستين اصلا نياين !!
روی گوشه ای از تخت نشست و گفت:
- اصلا به قيافه تون نمي ياد اينهمه بي ادب باشين
- در برابر آدم خودشيفته اي مثل شما نمي شه با ادب بود !!
- برا من اينهمه زبون نريزيد و فقط بگيد حرف مهمتون چی بود كه بخاطرش منو از كار و زندگي انداختین ؟!
با حرص دندانهايش را برهم فشرد وگفت:
- معذرت ميخوام،ولی من نتونستم جلوي خانواده ام بايستم
چشمان سیاه و درشتش را تنگ کردو باخشم گفت :
- نتونستید ؟.........اين يعني چی ....................؟
- من نمیتونم به اونها جواب منفي بدم
عصباني غرید:
- يعني با اين ازدواج مزخرف موافقيد؟
هیجان زده گفت :
- نه نه ! ... منظورم اين نيست که موافق.............
آرمین با كلافگی میان حرفش پرید پرسید :
- پس چي؟......
سردرگم وعصبی جواب داد :
- شما بايد مانع اين ازدواج مسخره بشید كاري از دست من برنمي ياد
با عصبانيت گفت:
- آخه ای کیو ! من اگه مي تونستم که قبل از اينكه بيايم اينجا اين كارو ميكردم
romangram.com | @romangram_com