#مهمان_زندگی_پارت_15


سايه هم كنارش نشست وبا آهی عمیق گفت:

- نمي دونم چكار كنم ، نه ميتونم خودم و فدا كنم و نه راضی میشم که بابا بهم بریزه

-اگه من جاي تو بودم از مشايخ ميخواستم خودش مانع اين ازدواج بشه

- آره خودمم هم همين فكر و كردم ،اما اون اينقدر مغروره كه ميترسم اين حرف منوبزاره به حساب اينكه من ازش خوشم مياد

- نه كه تو هم ازش خوشت نمياد، در هر حال تنها راهت همينه، حالا ميدونه تو دانشجوشی ؟

- نه فكر نكنم، اصلا حرفي از دانشگاه و رشته من نشد

- درست ميشه فكرش وهم نكن به نظر نمياد آدم بي منطقي باشه .حالا چرا ميگفت تو رو نميخواد ؟

نفس عمیقی کشید وحرصی گفت :

- نمي دونم ... ميگفت :

((من برنامه هاي خاص خودم و دارم و نمي خوام با این ازدواج ، ريتم زندگيم بهم بخوره !!))

- چه پرادعا! ..... شايد كسي و زير سر داره و خانواده اش راضي نيستن

- منم همین فکرو کردم ،......بهرحال اصلا برام مهم نيست ، بلند شو بريم، مامانم نگران ميشه

- يعني فكرميكنه فرار كردي

- با اين چاهي كه برام كندن تعجبي هم نداره اين فكر و كنن

*****************

وارد خانه كه شد پدرش را بر روي صندلي چرخدار در حياط كنار حوض آب ديد به طرفش رفت و کنار صندلي اش زانو زد و دستهاي نحيفش را در دست گرفت و پرسید:

- امروز خوبي بابا؟

- خوبم عزيزم ،لبخند تو روكه ميبينم بهترم ميشم

با محبت دست پدرش را بوسيد و روي گونه اش فشرد .پدر دوباره گفت :

- پدرِ آرمین امروز دوبار زنگ زد و وقت براي بله برون خواست ،ولي من گفتم : بايد تو اول بهم جواب بدي

- بابا جواب من براتون خيلي مهمه ؟

- يعني چي دخترم !...مگه من تو رو از سر راه اوردم؟ خوب معلومه كه جوابت مهمه

- بخاطر قول و قرارتون ميگم

- درسته عزيزم ما نبايد از اول همچين قرار مسخره اي رو ميذاشتیم ؛ آرش خيلي روي قول من حساب باز كرده ميترسم بگم نه ! دوباره باعث ناراحتي و كدورت بشه ، ولي اين دليل نميشه كه نظر تو برام ارزشی نداشته باشه

- بابا اگه اجازه بدي ميخوام يه بار ديگه با پسرشون حرف بزنم، آخه صحبت يك عمر زندگيه

- بسيار خوب دخترم ميگم آرمين بياد اينجا هرچي ميخواي بهش بگو نگران منم نباش اگه جوابت منفي هم باشه من پاي همه چيز مي ايستم . باور كن زندگي تو برام از هر چيزي توي اين دنيا با ارزشتره

- مي دونم بابا ،ميدونم .

قرار بود آرمين ساعت هشت شب آنجا باشد البته نمي دانست با خانواده اش مي ايد يا تنها ،به هرحال براي او فرقي نمي كرد چرا كه خودش را آماده هر توهين و تحقيري از طرف آرمين كرده بود وهر چند لحظه یکبار با خودش زمزمه میکرد:

- فقط یه امشب تحملش ميكنم وشنبه اول وقت مي رم و كلاسمو عوض ميكنم تا ديگه مجبور نباشم ريختشو ببينم


romangram.com | @romangram_com