#مهمان_زندگی_پارت_14
- زودتر بگو چي شده كه احساس ميكنم رو سرم يه خبرايي هست
با آرامش گفت :
- آره منم ميبينمشون ؛ خيلي خوشگلن و بهت ميان
-چي شد !... دوباره يه خواستگار دكتر درخونتون و زد و توهم زدي،.... حالا ميگي چي شده يا بزنم دك و پوزتو بیارم پائین ؟!...
- توامروز خيلي قلدر شدي ؛..قبلنا از اين كارها نميكردي
- آخه بد جوری داری روی اعصابم اسکیت میزنی ، حالا میگی چی شده یا نه ؟
- هيچي بابا،يه نامزدي از پيش تعيين شده است ، بابا و مامانامون از قبل قول ما رو به هم داده بودن فقط مونده رضايت ما كه همه چيز تموم بشه بره پی کارش
- واي چه جالب ! حتما تو هم همون ديشب بله رو گفتي و تمام
-چی چی رو تمام ! اصلنم اينجورا که فکرمی کنی نيست
- پس چجوریاس ؟ توكه از اون خوشت مي اومد ،به من نگونه كه ميزنم فرم صورتت و بهم مي ريزم
-اه !تو چرا امروزاینهمه هار شدي وهمش ميخواي پاچه بگیری ؟!
- آخه دختر خوب ! تو ديروز داشتي بخاطرش خودكشي مي كردي كه بتوني كلاستو با اون رديف كني حالا امروز قنبرك زدي وغصه ميخوري كه طرف نامزد از پيش تعيين شده اته !!
- نازنين قضيه همين نيست
-ببين سايه درسته كه تو خيلي تودار و لجبازي ،اما من از بچگي با تو بزرگ شدم وميدونم وقتي ميگي از كسي خوشت مياد حتما تو دلت يه خبرايي هست
- نازنين خواهش ميكنم اينهمه اراجيف به هم نباف! تو كه نمي دوني ديشب چي شده
-خوب بگو تا بدونم
- مگه تو زبون به دهن ميگيري تا که من بگم چي شده
- خوب من لال مي شم ، حالا تو بنال ببينم چي شده
- آقا ديشب بي هيچ حرفي نه گذاشت ونه ورداشت و گفت: من نه از شما و نه از ازدواج با شما خوشم مياد خوب توقع داري من حالاچكار كنم بگم نه من عاشق سینه چاکتم ،پس خواهش ميكنم با من ازدواج كن !!!
نازنين با چشمهاي گرد شده و متعجب گفت :
-چه از خود راضي !.....خوب ميتونست همين حرف و تو خونشون به بابا ومامانش بزنه؛ دیگه چرا اينهمه راه كوبیدن ووقت مردم و الكي گرفتن
- نمي دونم خودش كه ميگفت :(نتونسته منصرفشون كنه)و از من خواست تا جوابم نه باشه
نازنين با پوزخند گفت :
- همه چيز ديده بوديم الا خواستگاري اين مدلي ، واقعا خيلي جالبه ، داماد بياد از عروس بخواد بجاي بله جواب نه بهش بده ، حالا ميخواي چيكار كني؟ خوب تو هم بگو نه و قال قضيه رو بكن
- همین تصمیمو داشتم ولي با حرفهاي امروز مامانم سر دوراهي موندم
- مگه مامانت چي میگفت ؟
- مامانم ميگه اگه من بگم نه ،ممكنه حال بابا از ايني كه هست بدتر بشه و انوقت مامان وساغر منو مقصر حالِ بابا بدونن .
- واي از دست اين مامانا! كه تا يه خواستگار اومد درخونشون فكرميكنند همين شاهزاده روياهاي دخترشونه و بهتر از اين پيدا نميشه
نازنين روي اولين صندلي پارك نشست وگفت :
- توي بد مخمصه اي افتادي دختر !..... مشايخ خودخواه و از خود راضي يكطرف ،باباي مريضت و گيرهاي سه پیچ مامانت از طرف دیگه
romangram.com | @romangram_com