#مهمان_زندگی_پارت_12

توي اين سالها اگر چه ما هيچ ارتباطي با اونها نداشتيم ولي مشایخ و مهري هميشه شب تولدت برات كارت تبريك ميفرستادن وفتي هم تو ديپلم گرفتي پيغام فرستادند كه اماده اند براي مراسم نامزدي اقدام كنند ولي پدرت اونموقع گفت: هنوز زوده و سايه بچه است . تا اينكه چند وقت پيش دوباره پيشنهاد دادن وپدرت هم كه نگران تو و اينده ت بود قبول كرد بيان و اين قضيه روفيصله بدن. پدرت هميشه نگران اين روز بود. اون ميدونست با اخلاقي كه تو داري به راحتي تسليم تصميم و خواسته ما نميشي ولي اين بيماري پدرت رو خيلي ضعيف كرده اون يا بايد جلوي تو بايسته يا مشایخ ... و از اونجايي كه تحمل ناراحتي تو رو نداره ميدونم دوباره با مشایخ مشكل پيدا ميكنه .سایه باوركن ما خوشبختي تو رو ميخوايم ،

باغصه گفت :

- درسته که اونا چند سال پیش با هم این قول وقرارو گذاشتن ،حالا برا محکم شدن دوستیشون بوده یا راه انداختن یه بازی مسخره، ولی اين دليل نميشه كه آقای مشایخ بخاطر خودخواهي خودش زندگي من و پسرش و نابود كنه

- من هم نميدونم اونا چرا اينقدر اصرار دارن تو عروسشون بشي. ولي نميخوام بعد از سالها كه اين دو دوست به هم رسيدن واختلافشون برطرف شده دوباره به خاطر تو دوستيشون به هم بخوره

- مامان یعنی تو فقط به فكر این دوستي هستي!.....پس من چي؟...... من فقط بیست و یک سالمه، درست نیست منو اینجوری از سرخودتون وا کنید

- تونميفهمي !! چون هنوزبچه اي ،ولی باور کن من در بين خواستگارهات بهتر از آرمين هيچكسی و نديدم

- اون پسره اینقدرهم آش دهنسوزی نیست مامان !

- سایه ! عزیزم! همهّ فکر پدرت اینه که تا زنده است کدورتهای بین خودشو مشایخ رو از بین ببره ،همیشه می گه شاید تقصیر من بوده که با غرورم اجازه ندادم مشایخ این خونه رو خراب کنه واونچه دوست داشته ازش دربیاره ،اون فقط خودشو مقصر برهم خوردن دوستی چند سالشون می دونه.

سایه آهی کشید وگفت :

-ولی مامان من نمی تونم خودمو فدای غرور ولجبازی جوونی اونها کنم

اينقدرعصباني بود كه ديگر اعصاب بحث كردن را نداشت. پس منتظر پاسخ مادرش نماند و از جا برخاست وبه اتاقش رفت

پدرش را خيلي دوست داشت ولي دلیلی نمی دید که بخاطر گذشته ، چنین گذشتی كند . پدرش يكبار سكته مغزی کرده و باعث شده بود از ناحيه پا فلج شود و دكتر هم استرس و نگراني را برايش سم مي دانست ، اما باز هم نمي توانست بيخيال حرفهاي تند آرمين شود .

تا عصر در اتاقش تنها نشست وبه این موضوع فکر کرد وقتی دید به نتیجه نمی رسد تلفنش را برداشت وشماره نازنين را گرفت ،نازنين تنها دوست صميمي و همرازش بودکه از سالهاي بچگي با هم و دركنار هم بزرگ شده بودند تمام دوران تحصيل را در كنار هم و روي يك نيمكت نشسته بودند حتي وقتي او به خاطر علاقه اش رشته عمران را انتخاب كرد نازنين هم براي اثبات دوستيش اين رشته را برگزيد .

پس از چند بوق ، صداي سرخوش نازنين در گوشي پيچيد:

- سلام عروس خانم چي شد اين يكي رو هم بابات پروند ؟!

- ميخوام ببينمت نازی ! بيا بريم بيرون قدم بزنيم !

- چي شده ، صدات خیلی گرفته ، نكنه عاشق اين يكي شدي وميخواي جلوبابات وايسي ؟!!

- يه لحظه اون زبون لعنتي و به دهن بگير ، بيا بيرون همه چيزو برات تعريف ميكنم

- باشه تا ده دقيقه ديگه بيرونم ،فقط قربون قدوبالای خوشگلت ، زودی بيا، حوصله علافي ندارم

- باشه اومدم

مانتو نخی پوشید و شالش را برداشت واز اتاق خارج شد مادر درآشپزخانه سرگرم آشپزي بود او را كه ديد پرسید :

- جايي ميري؟

- آره با نازي ميرم پياده روي

ناهید ميدانست چه آشوبي در درونش برپاست به همين دليل گفت:

- ببين سايه جان تا حالا هرچي توگفتي ما گفتيم چشم ،بيا و اينبار بخاطر پدرت پا روي غرورت بذار و کوتاه بیا

- مامان شما جوري حرف ميزنيد انگار قراره يه خونه بخريد، بابا حرف يه عمر زندگيه !من نميتونم يك عمر تحقير شدن خودم و ببينم و تحمل کنم

- کی گفته قراره تو چیزی و تحمل کنی اونا عاشق تو هستند وتورو روسرشون می زارن

- مامان من نمی خوام اونا عاشقم باشن ،من فقط می خوام یه ازدواج مثل همه داشته باشم ؛یه ازدواج معمولی ، نه تحمیلی واز پیش تعیین شده !

- ولي ممكنه فشار پدرت دوباره بره بالا و خداي نخواسته بازم سكته بزنه !

سعی کردبا کشیدن نفسی عمیق خشمش را کنترل کند وسپس با ملایمت گفت :

romangram.com | @romangram_com