#مهمان_زندگی_پارت_109
آرمین خیره نگاهش کرد وریلکس با سنگ دلی تمام گفت:
-و من برای آخرش لحظه شماری می کنم.
برای کنترل خشمش نفس عمیقی کشید و در حالی که برای رفتن به اتاقش از کنارش رد می شد گفت:
-می خوام درس بخونم لطف کن و ولوم اینو ببر پایین !
میخواستی وقتی تمام روز با اون دوست نازنینت میگفتی و می خندیدی یکم فکر درسهای فردات هم باشی.
به طرف پله ها رفت وگفت :
-فکر نکنم این مورد اصلابه تو مربوط بشه.
ازپله ها بالامی رفت که صدای زنگ تلفن برخاست بی توجه وارد اتاقش شد که صدای آرمین را شنید که داد زد :
-تلفن باتو کار داره
لباسهایش را روی تخت گذاشت وسریع از اتاق خارج شدوبا هیجان گوشی سیار را از دست آرمین قاپید وگفت :
-بله
-بله وزهر مار ،بله ودر بی درمون ،تو هنوز گوشی نخریدی ؟
-حالا مگه چی شده ،چرا آمپر چسبوندی
-باید چی بشه، داشتم از ترس سنکوپ می کردم
-تو وترس ،باور نمیکنم !!
نگاهش روی آرمین که عمیق به او خیره شده بود افتاد و آرام گفت :
-نازی یه لحظه گوشی دستت ،می رم اتاقم
هنوز قدمی برنداشته بود که آرمین سرد گفت :
-با تلفن کار دارم حرفتو همین جا بزن
به اجبار روی صندلی میز نهار خوری نشست وچون فاصله اش از آرمین کم بود با حالتی نجواگونه گفت :
-راستی چشمت روشن !
نازنین با خوشحالی جواب داد :
-ناقلا تو از کجا می دونی ،نکنه خودش بهت خبر اومدنشو داده
-نه بابا با چی می خواست بهم خبر بده ،من که گوشی ندارم
-پس از کجا فهمیدی، اون که تازه رسیده ؟
- وقتی میخواستم برگردم خونه ماشینش از کنارمون رد شد ،حالا چکار کردی جریان رو بهش گفتی ؟! ( جریان ازدواجش با سروش )
-نه هنوز، مامان می گه ،بذار سر فرصت بهش بگیم
-مامانت راس می گه سر فرصت بهتر می تونی مخش و بزنی (دلش می خواست از نازنین بپرسد در مورد ازدواجش چیزی به نیما گفته یا نه ولی حضور آرمین که ششدانگ حواسش پیش او بود ،منصرفش کرد )
نازنین که آهسته صحبت کردنش را حمل بر معذب بودنش می دید گفت:
romangram.com | @romangram_com